حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنجشنبه, ۱۵ آبان , ۱۴۰۴ Thursday, 6 November , 2025 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1656 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 6 تعداد دیدگاهها : 81×

روحانی شهید احمد باقری بنابی

زندگینامه :

خـلـوص و وفـا از لبـم   مـی  تـراود       شـهـادت زهـر  یـاربم   می تراود

بـه کـامـم صفا  داد  مـادر به تـربت       کـه عشـق حسین از لبم  می تراود

و شهـدی  کـه از شـیر مادر گرفـتـم       از آن پـاکـی و مـذهبـم  می تراود

عبادت که  عطر خوش آسمانی است        ز سـجـاده هـای شبـنم  می تراود

ز هـجـر خمـینی ز بـس ناله کـردم       شـدم زار و درد از تـبم  می تراود

اکنون که درخت انقلاب و جنگ بر بار نشسته و تنه انقلاب به رشد و تکامل و استحکام رسیده ، مجال آنست تا خاطره خون و خطر مردان مرد را مرور کنیم و به تکریم شهیدانی برآییم که بر قله افتخار ایستاده‌اند و شمیم خونشان دشت به دشت در گذر شتابناک زمان شامه نواز تاریخ شده و در کرانه‌ای از عالم وجود بر سطرهای دفتر آفرینش نامی آشنا از ایشان چشم را می‌نوازد؛

در بین این لشگر سرفراز و نورانی فرزندی از نسل لمعه و مکاسب آمده تا قصه جاوید حماسه ایثار را بار دیگر بر گلبرگ‌های شقایق بنگارد.

آری ! طلبه شهید احمد باقری بنابی از دامنه‌های ایثار، با دو بال عشق بر فراز قله بندگی ایستاد تا خضوع خویش را با پیکری خونین به آسمانیان نشان دهد.

او به سال ۱۳۴۵، در شهر تبریز و در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. پدربزرگ ایشان حضرت آیت‌الله حاج شیخ یوسف باقری بنابی- رحمه‌الله‌علیه- از علمای بزرگ منطقه بود و پدر ایشان حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ جواد باقری بنابی نیز از روحانیون فعال و دلسوز این شهر می‌باشد.  ایشان دوران کودکی خود را در دامان یک خانواده مبارز و انقلابی سپری نمود و پس از گذراندن دوره تحصیلی ابتدایی و راهنمایی، عازم حوزه علمیه شد که با حمایت و مدیریت عمویش حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ عبدالمجید باقری بنابی دروس حوزوی را آغاز نمود.

در سال ۱۳۶۱، ایشان با لبیکی سرخ به ندای «هل من ناصر» حضرت امام خمینی – رحمه‌الله‌علیه- به جبهه‌های نبرد حق بر ضد باطل رفت. در ابتدای ورود به جبهه با عنوان یک نیروی ساده و بسیجی همچون دیگر عزیزان، مشغول خدمت شد؛

ولی پس از مدتی در رده ها و مسؤولیت‌ها و جایگاه‌های مختلفی از جمله معاونت، مشغول نبرد و جهاد در راه خدا بود که سرانجام این سرباز فداکار امام زمان-عجل الله تعالی فرجه الشریف- در ۲۶/۱۰/۱۳۶۵ در منطقه شلمچه –عملیات کربلای پنج- که مسؤل بخش خمپاره ۸۰ بود در اثر اصابت ترکش‌های زیاد خمپاره، به آرزوی دیرینه خود رسیده و شربت شهادت را نوشید و عاشقانه سر در دامان مولایش حضرت اباعبدالله الحسین -علیه السلام- نهاد.

از آن‌جا که محل شهادتش، زیر آتش مستقیم دشمن قرار گرفته بود، پیکر مطهرش حدود پانزده روز در همان منطقه ماند.

آری! شهید «احمد»، با اقتدای به مؤذن کربلا، حضرت علی‌اکبر -علیه السلام- قدم در وادی عشق و ایثار نهاد و در نهایت همچون آن حضرت با بدن پاره پاره به اصحاب عاشورایی آخرالزمان پیوست.

«روحش شاد و راهش پر رهرو باد»

وصیتنامه :

«… و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله امواتا بل احیاء ولکن لا تشعرون» (بقره-۱۵۴) »

مکتبی که شهادت دارد اسارت ندارد. امام خمینی(قدس سره)

«الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون» (بقره-۱۵۶)

ملتی که شهادت برای او سعادت است، پیروز است. جنگ، جنگ، تا رفع فتنه از عالم امام خمینی(قدس سره)

بارالها، معبودا، پروردگارا! این بنده ذلیلت، این بنده گنه‌کارت، خود را برای دیدار معبودش آماده می‌کند؛

اما نمی‌داند ‌با چه رویی نزدت بیاید؟ آیا با دیدن روی سیاهم؟ یا با این گوش‌های گناهکارم و یا با این دست‌های آغشته به گناه و یا با چشمهایی که از حد تجاوز کرده و یا با این کوله‌باری که توشه‌اش پر از گناه است به نزدت بیایم؟

خدایا! با این گناهان نمی‌توانم به پیش تو بیایم؛ اما عاشقم برای دیدار تو؛ عاشقم که در راه دیدن معبودم، معشوقم سر و جان خود را فدا کنم و این پیکر پر از گناه در راه دیدن تو تکه تکه شود؛ بارالها! خودت گفتی که «ادعونی استجب لکم» پس من از تو می‌خواهم تا زمانی که مرا نبخشیدی، از این دنیا نبر.

خاطره از شهید به نقل از مادر شهید : « آخرین وداع »

آخرین بار که به تبریز مراجعه کرده بود؛ به دلم افتاده بود که دیگر وقت وداع است و باید او را بدرقه نهایی کنم، ولی از روی حس مادرانه خواستم مانع رفتن وی به جبهه شوم. شب آخر به پدرش اصرار کردم که مانع رفتن او شود؛

ایشان موضوع را در همان شب با احمد در جریان گذاشت و چنین مطرح کرد که تو به اندازه کافی خدمتت را کرده‌ای و حالا وقت آن است که سروسامانی بگیری و تشکیل زندگی بدهی؛ ناگهان صحنه‌ای را مشاهده نمودم که هر پدر و مادری را از چنین تصمیمی منصرف می‌کرد.

دیدم احمد به دیوار تکیه نموده و مثل طفلی که از مادرش جدا شده گریه می‌کرد؛ اصرار می‌کرد که بگذارید فقط این دفعه را بروم، سپس خواسته شما را اجابت می‌کنم و در نهایت با موافقت و رضایت ما والدین روبرو شد.

خاطره از شهید به نقل از پدر شهید « سلام مرا به حضرت علی اکبر(ع) برسان »  

بعد از همان شب که احمد اعزام شد، بنده نیز از طرف جامعه روحانیت جهت تبلیغ به جبهه اعزام شدم. بعد از رسیدن به جبهه به یکی از دوستان فرمانده‌ام گفتم که ما هم یک پسری به‌ نام احمد در جبهه داریم؛ آیا امکان ملاقات با وی هست یا نه؟

ایشان نیز احمد را آورد موقعی که خواستم به تبریز برگردم، دوباره همان اصرار آن شب را تکرار کردم که مادرت منتظر است بیا و با ما برگرد و پس از تشکیل خانواده دوباره به جبهه برو. ولی دیدم که احمد همان حالت آن شب را گرفت؛ چهره‌اش بیش از قبل نورانی‌تر شده بود. چنان با من صحبت می‌کرد که گویا این سخنان را به وی الهام کرده‌اند، گویا وی ارتباط را کاملاً وصل نموده است. من هم که با چنین شرایطی روبرو شدم، دیگر اصرار نکردم.

در نهایت وی را برای آخرین بار در آغوش گرفتم و به اوگفتم: «احمد می‌روی؛ خوب برو، ولی قول بده و آنهم این باشد که سلام مرا به حضرت علی اکبر(ع) برسانی و بگویی فلانی سلام رساند»؛ بعد از چند روز خبر شهادت وی برای ما رسید. خداوند روحشان را قرین رحمت واسعه خود قرار دهد.