روحانی شهید احمد باقری بنابی
زندگینامه :
خـلـوص و وفـا از لبـم مـي تـراود شـهـادت زهـر يـاربم مي تراود
بـه كـامـم صفا داد مـادر به تـربت كـه عشـق حسين از لبم مي تراود
و شهـدي كـه از شـير مادر گرفـتـم از آن پـاكـي و مـذهبـم مي تراود
عبادت كه عطر خوش آسماني است ز سـجـاده هـاي شبـنم مي تراود
ز هـجـر خمـيني ز بـس ناله كـردم شـدم زار و درد از تـبم مي تراود
اکنون که درخت انقلاب و جنگ بر بار نشسته و تنه انقلاب به رشد و تکامل و استحکام رسیده ، مجال آنست تا خاطره خون و خطر مردان مرد را مرور کنیم و به تکریم شهیدانی برآییم که بر قله افتخار ایستادهاند و شمیم خونشان دشت به دشت در گذر شتابناک زمان شامه نواز تاریخ شده و در کرانهای از عالم وجود بر سطرهای دفتر آفرینش نامی آشنا از ایشان چشم را مینوازد؛
در بین این لشگر سرفراز و نورانی فرزندی از نسل لمعه و مکاسب آمده تا قصه جاوید حماسه ایثار را بار دیگر بر گلبرگهای شقایق بنگارد.
آری ! طلبه شهید احمد باقری بنابی از دامنههای ایثار، با دو بال عشق بر فراز قله بندگی ایستاد تا خضوع خویش را با پیکری خونین به آسمانیان نشان دهد.
او به سال ۱۳۴۵، در شهر تبریز و در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. پدربزرگ ایشان حضرت آیتالله حاج شیخ یوسف باقری بنابی- رحمهاللهعلیه- از علمای بزرگ منطقه بود و پدر ایشان حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ جواد باقری بنابی نیز از روحانیون فعال و دلسوز این شهر میباشد. ایشان دوران کودکی خود را در دامان یک خانواده مبارز و انقلابی سپری نمود و پس از گذراندن دوره تحصیلی ابتدایی و راهنمایی، عازم حوزه علمیه شد که با حمایت و مدیریت عمویش حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج شیخ عبدالمجید باقری بنابی دروس حوزوی را آغاز نمود.
در سال ۱۳۶۱، ایشان با لبیکی سرخ به ندای «هل من ناصر» حضرت امام خمینی – رحمهاللهعلیه- به جبهههای نبرد حق بر ضد باطل رفت. در ابتدای ورود به جبهه با عنوان یک نیروی ساده و بسیجی همچون دیگر عزیزان، مشغول خدمت شد؛
ولی پس از مدتی در رده ها و مسؤولیتها و جایگاههای مختلفی از جمله معاونت، مشغول نبرد و جهاد در راه خدا بود که سرانجام این سرباز فداکار امام زمان-عجل الله تعالی فرجه الشریف- در ۲۶/۱۰/۱۳۶۵ در منطقه شلمچه –عملیات کربلای پنج- که مسؤل بخش خمپاره ۸۰ بود در اثر اصابت ترکشهای زیاد خمپاره، به آرزوی دیرینه خود رسیده و شربت شهادت را نوشید و عاشقانه سر در دامان مولایش حضرت اباعبدالله الحسین -علیه السلام- نهاد.
از آنجا که محل شهادتش، زیر آتش مستقیم دشمن قرار گرفته بود، پیکر مطهرش حدود پانزده روز در همان منطقه ماند.
آری! شهید «احمد»، با اقتدای به مؤذن کربلا، حضرت علیاکبر -علیه السلام- قدم در وادی عشق و ایثار نهاد و در نهایت همچون آن حضرت با بدن پاره پاره به اصحاب عاشورایی آخرالزمان پیوست.
«روحش شاد و راهش پر رهرو باد»
وصیتنامه :
«… و لا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله امواتا بل احياء ولكن لا تشعرون» (بقره-154) »
مكتبي كه شهادت دارد اسارت ندارد. امام خميني(قدس سره)
«الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون» (بقره-156)
ملتي كه شهادت براي او سعادت است، پيروز است. جنگ، جنگ، تا رفع فتنه از عالم امام خميني(قدس سره)
بارالها، معبودا، پروردگارا! اين بندة ذليلت، اين بندة گنهكارت، خود را براي ديدار معبودش آماده ميكند؛
اما نميداند با چه رويي نزدت بيايد؟ آيا با ديدن روي سياهم؟ يا با اين گوشهاي گناهكارم و يا با اين دستهاي آغشتة به گناه و يا با چشمهايي كه از حد تجاوز كرده و يا با اين كولهباري كه توشهاش پر از گناه است به نزدت بيايم؟
خدايا! با اين گناهان نميتوانم به پيش تو بيايم؛ اما عاشقم براي ديدار تو؛ عاشقم كه در راه ديدن معبودم، معشوقم سر و جان خود را فدا كنم و اين پيكر پر از گناه در راه ديدن تو تكه تكه شود؛ بارالها! خودت گفتي كه «ادعوني استجب لكم» پس من از تو ميخواهم تا زماني كه مرا نبخشيدي، از اين دنيا نبر.
خاطره از شهید به نقل از مادر شهید : « آخرين وداع »
آخرين بار كه به تبريز مراجعه كرده بود؛ به دلم افتاده بود كه ديگر وقت وداع است و بايد او را بدرقة نهايي كنم، ولي از روي حس مادرانه خواستم مانع رفتن وي به جبهه شوم. شب آخر به پدرش اصرار كردم كه مانع رفتن او شود؛
ايشان موضوع را در همان شب با احمد در جريان گذاشت و چنين مطرح كرد كه تو به اندازة كافي خدمتت را كردهاي و حالا وقت آن است كه سروساماني بگيري و تشكيل زندگي بدهي؛ ناگهان صحنهاي را مشاهده نمودم كه هر پدر و مادري را از چنين تصميمي منصرف ميكرد.
ديدم احمد به ديوار تكيه نموده و مثل طفلي كه از مادرش جدا شده گريه ميكرد؛ اصرار ميكرد كه بگذاريد فقط اين دفعه را بروم، سپس خواستة شما را اجابت ميكنم و در نهايت با موافقت و رضايت ما والدين روبرو شد.
خاطره از شهید به نقل از پدر شهید « سلام مرا به حضرت علي اكبر(ع) برسان »
بعد از همان شب كه احمد اعزام شد، بنده نيز از طرف جامعة روحانيت جهت تبليغ به جبهه اعزام شدم. بعد از رسيدن به جبهه به يكي از دوستان فرماندهام گفتم كه ما هم يك پسري به نام احمد در جبهه داريم؛ آيا امكان ملاقات با وي هست يا نه؟
ايشان نيز احمد را آورد موقعي كه خواستم به تبريز برگردم، دوباره همان اصرار آن شب را تكرار كردم كه مادرت منتظر است بيا و با ما برگرد و پس از تشكيل خانواده دوباره به جبهه برو. ولي ديدم كه احمد همان حالت آن شب را گرفت؛ چهرهاش بيش از قبل نورانيتر شده بود. چنان با من صحبت ميكرد كه گويا اين سخنان را به وي الهام كردهاند، گويا وي ارتباط را كاملاً وصل نموده است. من هم كه با چنين شرايطي روبرو شدم، ديگر اصرار نكردم.
در نهايت وي را براي آخرين بار در آغوش گرفتم و به اوگفتم: «احمد ميروي؛ خوب برو، ولي قول بده و آنهم اين باشد كه سلام مرا به حضرت علي اكبر(ع) برساني و بگويي فلاني سلام رساند»؛ بعد از چند روز خبر شهادت وي براي ما رسيد. خداوند روحشان را قرين رحمت واسعه خود قرار دهد.