روحانی شهید حسن نصیری محمد
زندگینامه :
شهید حسن نصیری در دومین روز مرداد ماه سال ۱۳۴۶ در خانواده ای مذهبی و متوسط در بناب دیده به جهان گشود.
پدرش احمدعلی تمام سعی خود را میکرد با کار و تلاش و تامین مایحتاج محیط خانواده را گرم نگه دارد و مادرش زنی پاکدامن که برای تربیت دینی اسلامی فرزندانش بسیار تلاش میکرد.
دوران کودکی شهید در حال سپری شدن بود از همان اوایل زندگی به خواندن نماز به موقع و گرفتن روزه و انجام کارها با خلوص نیت می پرداخت و همیشه مطیع فرمایشات والدین خود بود و به همه دوستانش خواهر و برادرانش یادآور می شد که به پدر و مادر خود احترام بگذارند و آنها را بعد خدای عزوجل اطاعت نمایند
به پدر در کارهای مختلف کمک می کرد و در کنارش هر روز به مسجد می رفت حسن هر روز بزرگتر می شد و قد می کشید وارد دبستان شد توانست با هوش و تلاش خود دوران ابتدایی و راهنمایی را به اتمام برساند
شهید به دلیل علاقه به علوم دینی و همینطور روحانیت در سال ۶۲ تصمیم می گیرد به حوزه علمیه ولی عصر تبریز برود در آنجا با اخلاق خوب و ظاهری آراسته مورد اطمینان دوستان و اساتید قرار گرفته و بادقت پای درس اساتید حوزه می نشست و در پی اتمام مرحله مقدمات بود شهید همیشه در حال انجام کاری بود اگر در حوزه نبود در پایگاه بسیج یا در مسجد مشغول خدمت بود همیشه جوانان محل را نصیحت میکرد و آنان را دعوت می کرد به شرکت در جلسات مذهبی
پس از مدتی حال هوا جنگ در سرش افتاد و از آنجایی که پیر جماران فرمودند جبهه ها را خالی نگذارید از طریق بسیج عازم جبهه های حق علیه باطل شدند در جبهه به خاطر آموزش هایی که از قبل دیده بود در لباس غواصی به انجام وظیفه مشغول شد شهید با روحیه بالا و شجاعت خاصی در کنار سایر همرزمانش می جنگید خوش رویی و اطاعت پذیری از فرمانده از ویژگی های بارز شهید بود
سرانجام در تاریخ ۱۸ فروردین ۶۶ در شلمچه عملیات کربلای۸ بر اثر اصابت تیر به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در خاک مقدس شلمچه جا ماند و پس مدتها انتظار خانواده و مردم بناب در تشییع باشکوهی شهید را در زادگاهش بناب و در گلشن امام حسن به خاک سپردند.
وصیتنامه :
از مروة عشق با صفا بايد رفت در مطلع نور تا خدا بايد رفت در پاسخ استغاثة سرخ حسين لبيك زنان به كربلا بايد رفت خداوندا!
خداوندا! موقعی کاغذ را مینویسم که امیدم فقط رحمت تو است.
خداوندا! رو به تو کردم، مرا یاری فرما و دستم را بگیر.
خدایا! به دیدار حسین بن علی -علیه السلام- میآیم.
خدایا! حسین -علیه السلام- را دیدن چه آسان است
ولی دیدار حسین شرطی دارد و آن خالص بودن است.
خدایا! اگر بنده روسیاه و ناتوان و معصیت کارم،
ولی به امید دیدار حسین -علیه السلام- این بار آمدم.
خدایا! دیگر نمیخواهم به آن شهر کم یاور خمینی باز گردم.
من این بار آمدم مخصوص لبیک یا خمینی.
خدایا! در شب والفجر ۸ دیدیم که چگونه غواصان پرواز کردند.
برادر! عدهای موقع جان دادن، به رهبر دعا کردند و رفتند و من و تو ماندهایم و در نیمه راهیم.
برادر! بیا فکری کنیم بهر دیدار مولا حسین -علیه السلام-
خداوندا! اگر رضای تو در این است که سر یا دست را بدهم، راضیام.
خدایا! خون دل میخورم و دردها روی هم میگذارم ولی نمی توانم به همه کس بگویم.
ای خدایی که در انتظار بازگشتن ما گنهکاران هستی! دیگر برایم بال و پر بده تا طاقت پرواز کردن داشته باشم.
خاطره از شهید به نقل از خواهر شهید : «اهدای هدیه»
حسن سن و سالش کم بود، اما مدتی پولهایش را جمع میکرد و در قلک میریخت. وقتی قلک، حسابی پر شد آن را شکست؛
البته پولهایش مبلغ قابل توجهی نبود؛ اما با توجه به سن حسن، دیدم آن را به مدرسه شهرمان که نامش «فیضیه» بود هدیه کرد تا برای ساختن آن خرج کنند ، این نشان از روحیه بالا و حس بخشندگی او بود.
«سفر آخر»
سال ۶۶ تازه آغاز شده بود که حسن از جبهه به خانه آمد. پدر و مادر و خواهر و برادرم را برداشت و همه را به زیارت امام رضا علیه السلام برد
و بعد روز ۱۳ فروردین که ما را به منزل رساند، بلافاصله راهی جبهه شد و بنابه قول دوستانش، روز ۱۶ فروردین همان سال مفقودالاثر شد؛ این سفر آخر حسن به یادماندنی بود.