روحانی شهید عوض جاویدان
زندگینامه :
شهید تو به عینالیقین رسیدی؛ زیرا که عیار کامل شخصیت خویش را در آتش هزاران آزمون با موفقیت به نمایش گذاشتی! تو به استقامت مقاومت آموختی و صبر را در مقابل صبورت شرمنده ساختی! شهید «عوض جاویدان» در سال ۱۳۵۰ در روستای لیلان از توابع شهرستان ملکان به تقدیر دیده به سرای هستی گشود. دوران کودکی در دامان پرمهر و محبت مادری ایمانی و آغوش گرم پدری موحد سپری شد.
سایه بلند و امن پدر خیلی زود از سر این طفل پیشانی بلند رخت بربست و او با اولین آزمون زندگیاش آشنا گردید. شهید دوره تحصیلی در مقطع ابتدایی و بخشی از مقطع راهنمایی را در دامن همان روستای زادگاه به انجام رساند.
او آن روزها به موازات تحصیل با حضور در جلسات مذهبی و نجوای مناجاتهای کمیل و…، افق جانش را روشن از نور ایمان ساخت.
سال ۱۳۶۳ سال حضور شهید در حوزه علمیه بناب است. حجرههای ساده و بیآلایش حوزه علمیه شاهراه وسیع عروج او تا آسمان معنا بود که در سایهسار زلال ذکر و تهجد صورت مییافت. شهید پس از زمانی تحصیل و آموزش زلال معارف دین با شنیدن صدای مظلومانه پرستوهای مهاجر به یاریشان شتافت و با حضور در میدان رزم برآن شد تا در اندازههای خود از گوهر دین و امنیت دفاع نماید. برای او آرامش قلب مادران و امنیت مرزهای کشورش آن قدر قیمت داشت که به مصاف خطر رود. او در معاملهای مبارک، عوضی از جنس جان داد تا جاودان ماند.
سوم بهمن سال ۱۳۶۵، شلمچه، بزم عروج او را به شهادت نشست.
خاطره از شهید به نقل از حضرت آیت الله بنابی (استاد شهید جاویدان) : « کتبه الحجه بن الحسن »
پانزده ساله بود و حوزه درس می خوند، جبهه هم می رفت. وقتی می ایستاد به نماز، انگار تمام سلول های بدنش تکبیر می گفت. تمام روح و جانش در تعقيب نماز صبحش ميخواند: «حسبي حسبي حسبي، من هو حسبي»
ایام عملیات کربلای 5 بود و توی جبهه نیرو لازم داشتیم. اما با کمال تعجب اومد دفتر پیش من و گفت: به خاطر مجروحیت پا دیگه نمی تونم برم جبهه اگه اجازه بدید برم یه سر به مادرم بزنم و برگردم حوزه به درسهای عقب افتاده ام برسم.
رفت ولی بعد دو روز که طلبه ها دوباره آماده اعزام به جبهه بودند برگشت.
حال و هواي خاصي در مدرسه حاكم بود. شعر آهنگران هم از بلندگو پخش ميشد: «اي لشگر صاحبزمان آماده باش آماده باش»
پیشم آمد و گفت: اجازه بدید من برم جبهه.بیشتر از دفعه قبل تعجب کردم که چی شده نظرش برگشته! هر چه اصرار کردم بمونه فایده نداشت ]که[ شاید حال و هوا را دیده احساساتی شده.
اجازه ندادم؛ رفتم بيرون كنار اتوبوسهايي كه آماده حركت بودند. ديدم ايشان آمده و دست بردار نيست.
آخر کار گفت: می خواد یه جای خصوصی باهام حرف بزنه.
رفتیم یه جای خلوت. گفت: قرار بود من برای دیدن مادرم بروم و برگردم درسهای عقب مونده ام رو بخونم. خیال رفتن به جبهه رو نداشتم.
اما شب که رفتم، خواب دیدم یه لوح سبز نورانی دادند دستم که بخونم، دیدم دعوت نامه است.
از من توی دعوت نامه خواسته بودند برم جبهه. با خودم فکر کردم با این وضعیت پا که نمی تونم برم جبهه یعنی این دعوت نامه از طرف کیه؟ پایین دعوت نامه را دیدم نوشته بود: ” کتبه الحجه بن الحسن “
همون لحظه از خواب بیدار شدم. متحیر بودم. تعجب کرده بودم که با این وضعیت پام، این دعوت نامه چیه؟
دوباره خوابم برد و توی خواب همون لوح رو دادند دستم، اما این بار توش نوشته بود اگه مجروح هم هستی باید به جبهه بیایی و همون امضاء پایینش بود.
دوباره از خواب بیدار شدم و بعد که دوباره خوابیدم همون خواب رو دیدم.
وقتی این رو برام تعریف کرد بهش گفتم: تو دعوت شدی، خوشا به حالت و بعد بدرقه اش کردم و رفت.
چند روز بعد تلفن زدند که یکی از طلبه های شما شهید شده، بیایید پیکرش رو ببرید. رفتم دیدم خودشه: عوض جاودان.
مادرش ميگفت: آن چند شبي كه اينجا بود، تا صبح اشك ميريخت. روز آخر آمد ،خداحافظي كرد و رفت…
خاطره ای از همکلاسی شهید « كوهنوردي آوردهاي يا دريانوردي»
اين جانب كوچكتر و ناتوان تر از آنم كه بتوانم از شهيد بزرگوار عوضي جاويدان بگوئيم يا بنويسم ولي خداوند توفيق همكلاسي بودن با ايشان را به بنده عطا فرموده بود كه در مدرسة شهيد نوائي ليلان در كلاس دوم راهنمائي با شهيد بزرگوار عوض جاويدان همكلاس بودم و ايشان هم به عنوان مبصر كلاس انتخاب شده بودند و از نظر اخلاق واقعاً خيلي با وقار و مهربان و خداشناس و مردم دوست بود و اخلاق ويژة ايشان با شرم و با حيا بودن شهيد بود كه براي شخصي من صحبت كردن با ايشان افتخار بود و در كلاس درس زرنگ بود و در مدرسه براي اقامة نماز جماعت خيلي فعال بود و صفهاي نماز جماعت را مرتب ميكرد
خلاصه هر چقدر از اخلاق خويش بنويسم تمام نمي شود. شهيد بزرگوار مبصر كلاس بودند و خيلي خوب در انجام كارهاي كلاسي ]کمک میکرد[ ، مثلاً يك وقتي معلمي نميتوانست در كلاس درس حاضر شود شهيد جاويدان كلاس را طوري اداره ميكرد كه انگار معلم در كلاس است درسهاي قبلي را با بچهها مرور ميكرد و هميشه مدير مدرسه از شهيد جاويدان به بزرگي ياد ميكردند و شهيد جاويدان در ورزش تنيس روميزي مهارت خاصي داشتند و هميشه در ساعتهاي ورزش و در اوقات فراغت با بچه ها و معلمان تنيس بازي ميكرد و هميشه برنده بازي ايشان بودند
] یکروز [ در فصل بهار بچههاي مدرسه را براي تفريح و كوهنوردي به كوههاي اطراف ليلان می بردند كه صبح از مدرسه به راه افتاديم و به كوههاي اطراف ليلان رفتيم و از آنجا ميخواستيم به جيغالوبلاغي برويم و ليلان چاي، هم آبش خيلي زياد در جنب جوش بود و چندين كيلومتر از پل ليلان چاي فاصله داشتيم و براي عبور مجبور بوديم از چاي عبور كنيم.
آنهائي كه از نظر قد و هيكل خوب بودند توانستند عبور كنند و بچههاي كه ضعيف و كوچك بودند شهيد بزرگوار جاويدان اين بچه ها را در آغوش گرفته و عبور ميداد و با بچههاي اردو شوخي ميكرد و به مدير مدرسه با شوخي ميگفت كه آقاي آقاپور ما را براي كوهنوردي آوردهاي يا دريانوردي و خوشبختانه در اين اردوي مدرسه و كوهنوردي خيلي به ما خوش گذشت !
و شهيد جاويدان خيلي زحمت كشيدند و بنده از اين برنامة كوهنوردي يك عكس دسته جمعي با بچه هاي مدرسه و معلمان و شهيد بزرگوار شهيد جاويدان دارم و شهيد بزرگوار به جهت اينكه به درسهاي ديني و الهیات خيلي علاقه داشت بعد از اتمام دوران راهنمائي به حوزه علمية بناب وارد شدند و جهت يادگيري علوم ديني فعاليت نمودند و در آخر هم به آرزوي خود كه شهادت بودند رسيدند. چون شهيد بزرگوار واقعاً خدائي بود در چهرهاش نور خدا بود و براي خدا بود و به خاطر دوستي با وطن و دفاع از مرز بوم به آرزوي ديرينه خود كه شهادت بود رسيدند.
خداوند روحش را شاد و از ما راضي نماید و ما را از شفاعت خود در آخرت بي نصيب ننمايند. ان شاء الله .