حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه پارسی دیت را نصب کنید Wednesday, 11 December , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1509 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 6 تعداد دیدگاهها : 81×
خاطرات ما از امام “بردباری  و سعه صدر”

چند سال پیش از این یكی  از آشنایان به منزل آمد و چون نسبت‏به مساله ای  معترض بود، كمی  بلند صحبت می  كرد و نظرهای  خود را ابراز می  نمود.

امام با اینكه در دوران كسالت و نقاهت‏به سر می  بردند، با آرامش و ملایمت‏به او فرمودند:

چرا ناراحتی  می  كنید؟ حالا بیایید با هم صحبت كنیم بالاخره یك جوری  با هم كنار می  آییم!

“نماز”

یكی  از پزشكان قم نقل می  كرد:

هنگامی  كه خبر دادند امام دچار ناراحتی  قلبی  شده اند، خود را به بالین ایشان رسانده و فشار خونشان را گرفتم.

فشار ایشان عدد 5 را نشان می  داد، كه از نظر طبی  خیلی  خطرناك بود. كارهای  اولیه را انجام دادم و پس از دو ساعت كه قدری  وضع بهتر شده بود ولی  قاعدتا نمی  توانستند و نمی  بایستی  حركت كنند، آماده حركت‏شدند! عرض كردم آقاجان چرا برخاستید؟

فرمودند: نماز!

عرض كردم آقا شما در فقه مجتهدید و من در طب! حركت‏شما به فتوای  طبی  من حرام است! خوابیده نماز بخوانید.

ایشان نیز با دقت‏به نظر من عمل فرمودند.

“تواضع و بزرگواری “

فرزند چهارمین شهید محراب حضرت آیت الله اشرفی  اصفهانی : نقل می  كند كه در حدود چهل سال پیش كه چهارده، پانزده ساله بودم روزی  برای  استحمام به گرمابه ای  در قم رفته بودم. در بدو ورود مشاهده كردم یكی  از آقایان كه سر خود را صابون زده و روی  چشمانش نیز از كف صابون پوشیده است‏با دست‏به دنبال ظرف آب می  گردد، بلافاصله ظرفی  را كه نزدیكم بود برداشته و از خزینه پر آب ساختم و دو بار روی  سر وی  ریختم.

آن مرد نورانی  نگاه تشكرآمیزی  به من انداخت و پرسید آیا شما هم سر خود را شسته اید؟ عرض كردم خیر تازه به حمام آمده ام.

بالاخره به گوشه ای  رفته و سر و صورت خود را صابون زدم قبل از اینكه آب سر خود بریزم ناگاه دو ظرف آب روی  سرم ریخته شد!

چشم خود را باز كردم دیدم آن مرد بزرگ به تلافی  خدمت من، با كمال بزرگواری  محبت كرده است. در خانه موضوع را به مرحوم پدرم گفتم، لكن چون او را نمی  شناختم، نتوانستم معرفی  كنم.

بعد از مدتی  یكی  از روزهای  عید مذهبی  كه با پدرم به منزل علما می  رفتیم، ناگاه چشمم به ایشان افتاد و او را به پدرم نشان دادم.

پدرم فرمود:

عجب! ایشان حاج آقا روح الله خمینی  است!