حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. Sunday, 5 May , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1387 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 5 تعداد دیدگاهها : 81×

روحانی شهید احمد عزیزی اصل

زندگینامه :

در تهران چشم به جهان گشود.

این شهید بزرگوار بیست و یکم آذر ۱۳۴۵، در تهران از یک خانواده ای مؤمن و متدین دیده به جهان گشود که نامش را احمد گذاشتند که پدرش جمشید، راننده بود و مادرش فیروزه نام داشت، احمد از سن پنج سالگی همراه پدر و مادر به مسجد و محافل مذهبی می رفت تا اینکه به سن هفت سالگی رسید و قدم به مهد علم و دانش در تهران گذاشت ، ابتدایی ، راهنمایی تا اینکه دوره متوسطه را هم شروع کرد و در رشته اقتصاد اجتماعی دیپلم گرفت .

بعد از دیپلم پا به حوزه علمیه آیت الله مجتهدی گذاشت و دو سال در آنجا به تحصیل پرداخت. تا اینکه جنگ تحمیلی از طرف صدام بر بلاد ایران شعله ور شد احمد هم مثل سایر رزمندگان نتوانست که تحمل کند و طاقت بیاورد درس و بحث را کنار گذاشت و به جبهه های نور علیه ظلمت شتافت .

ایشان تمام رفتار و کردار خود را در شب محاسبه و در دفتر یادداشت ثبت می کرد ، در جبهه نور علیه ظلمت هم این کار روزمره را انجام داده و از نفس خودش حساب می کشید ، یعنی محاسبه و مراقبه که از اعمال و رفتار روزمره خود گرفته تا خلقت انسان و ارسال رسل و ائمه (ع) .

اولین بار پیش از اعزام رسمی به جبهه در سال 64، حدود2 سال به کردستان و دوکوهه رفت وآمد داشت. 17 ساله بودکه به جبهه رفت 

ایشان در تاریخ دوم تیر ماه ۱۳۶۴ به جبهه اعزام و به فعالیت رزمی تبلیغی خود ادامه می دهد و در جبهه با مسئولیت دسته در عملیات والفجر ۸ در منطقه اروند با سمت مبلغ در فاو عراق شهید شد در تاریخ بیست و هفت بهمن ماه ۱۳۶۴ شهد شیرین شهادت را نوشید و جنازه اش مفقود گردید.

خاطرات بردار شهید:

عباس  برادر شهید ، از روزهای حضور احمد در خانواده و اعزامش به جبهه می گوید و صحبت هایش را چنین آغاز می کند:

احمد متولد سال 1346 بود و اولین بار پیش از اعزام رسمی به جبهه در سال 64  حدود 2 سال به کردستان و دوکوهه رفت و آمد داشت. 17 ساله بود که به جبهه رفت و در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید، از آن زمان پیکرش بازنگشته است.

آن زمان اکثر رزمنده ها حدود 17 تا 18 سال سن داشتند. احمد عقاید خیلی به خصوصی داشت، وقتی جنگ آغاز شد این تکلیف را در خودش احساس کرد که برای دفاع از کشور باید به جبهه برود تا دینش را ادا کند.

مادر خانواده با اینکه مخالف رفتن احمد به جبهه بود اما وقتی اصرارهای او را دید، راضی شد. حرفش این بود که می روی و شهید می شوی، همینطور هم شد، احمد رفت و زودتر از آنکه خانواده فکرش را بکنند به شهادت رسید.

برادرشهید می گوید:  برای اینکه مادر را راضی کند می گفت برای تبلیغ می روم و خطری تهدیدم نمی کند، خیالتان راحت باشد من لیاقت شهادت را ندارم و با همین بهانه خودش را به جبهه رساند.

برادر معتقد است احمد پیش از شهادت می دانست که شهید می شود، سند حرفش دست نوشته های شهید در دفترچه خاطراتش است. او ادامه می دهد: در دفترچه خاطراتش پیش از شهادت گفته بود دوست دارم بی سر مثل امام حسین (ع) و گمنام مثل حضرت زهرا (س) به شهادت برسم. حتی اشعاری هم در وصف مفقودالاثرها نوشته بود.

اثری هنری از یک شهید برای شهید دیگر

عباس به هنرهای برادرش اشاره می کند که خطاط بود و نقاشی هم می کشید وتعریف می کند که روی دیوار دبیرستانی که در آن درس می خواند تصویر شهیدی را کشید و پس از مفقود  شدنش ، زیر همان تصویر نوشتند: احمد عزیزی ترسیم کننده این تصویر نیز خودش به درجه رفیع شهادت نائل گردیده است.

او به خصوصیات اخلاقی و رفتاری برادرش اشاره می کند و می گوید: عقاید خاصی داشت. نماز شبش ترک نمی شد و حتی در دفترچه خاطراتش نوشته بود که خدایا من را از اینکه در نماز شب تعلل می کنم، ببخش.

بسیار سربه زیر و آرام بود و فامیل و بستگان او را خیلی دوست داشتند. همیشه آرام صحبت می کرد، متواضع و کم رو بود و اگر کسی تکالیف شرعیش را به خوبی انجام می داد تشویقش می کرد. به پدر و مادرم احترام زیادی می گذاشت و روی این موضوع بسیار مقید بود، به خاطر همین پدر و مادرم نیز او را خیلی دوست داشتند.

احمد طلبه حوزه علمیه حضرت ولیعصرعج در خیابان سیروس بود و در محضر شاگردان آیت الله عبدالمجید بنابی درس می خواند. برادرش تعریف می کند: قبل از اینکه به سمت طلبگی برود از همان دوران دبیرستان حال و هوای جبهه در سرش بود، طوری که واژه ها، توان وصف اشتیاقش را ندارند. شهادت مثل نوری او را در برگرفت.

انتظار، تا آخرین نفس های یک مادر

خاطره آخرین اعزام احمد به جبهه را برادر به خوبی به یاد دارد. او می گوید: آن زمان ما در محله پونک ساکن بودیم و در حیاط چند پله داشتیم. روی پله ایستاده بود و باهم صحبت می کردیم. وقتی می رفت لبخند به لب داشت. چند روز بعد از اعزامش تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند. همرزمانش آخرین تصویری که از او دیدند این بود که دستش مجروح شد و در حال بستن عمامه به دستش بود. دیگر از آن روز خبری از احمد نشد.

مادر تا آخرین روز زندگی اش شهادت احمد را قبول نکرد. اگر نگوییم همه مادران شهدای مفقودالاثر اما با قاطعیت می توان گفت اکثر آن ها تا آخرین لحظه حیاتشان در انتظار بازگشت و یا رسیدن خبر جدیدی از فرزندشان هستند.

برادرش می گوید داغ برادر سخت است ولی اعتراف می کند هیچ وقت نمی تواند سختی هایی که پدر و مادرش کشیده اند را بفهمد.

او می گوید:  مادرم تا آخرین لحظه زندگی اش قبول نکرد که احمد شهید شده. فکر می کرد اسیر شده و روزی باز می گردد. حتی سنگ مزاری که در بهشت زهرا سلام الله علیها به اسم شهید دادند را قبول نکرد. با این همه ، هم پدر و هم مادر همیشه از شهادت برادرم با افتخار یاد کردند و گفتند که افتخار می کنیم چنین فرزندی را تربیت و تقدیم اسلام کردیم.

نقل شده که  گاهی به خواب خانواده آمده و خبرهایی از خودش میدهد و گفته جایم خوب است و نگران نباشید و باعث دلگرم شدن برادر و خواهرها به حضور معنوی این شهید شده است.