حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. Sunday, 5 May , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1387 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 5 تعداد دیدگاهها : 81×

روحانی شهید حسین تقی پور      

زندگینامه :

شهید حسین تقی پور در ۲۵/۶/۱۳۴۶ در روستای اوشیان «سرولات» چابکسر از توابع شهرستان سرسبز رودسر دیده به جهان گشود که پدرش ابراهیم، کشاورزی می کرد و مادرش مریم نام داشت و به یُمن ارادت بسیار خانواده به سالار شهیدان «حسین» نام گرفت، بدین امید که روزگاری در زُمره رهروان صادق آن حضرت قرار گیرد.

ایشان پس از به پایان بردن تحصیلات ابتدایی در «سرولات» به مدرسه راهنمایی آیت‌الله طالقانی چابکسر رفته و موفق به اخذ سیکل شد. از همان کودکی بزرگ‌منشی، سیمای خوب و معنوی و آراستگی باطنی در چهره‌اش موج می‌زد. از اعضای فعال بسیج بود و از شرکت در مراسم ادعیه و سوگواری غفلت نمی‌کرد.

«شهید تقی پور» یک سال نیز در دبیرستان ۱۷ شهریور قم تحصیل کرد ولی همنشینی با نیک‌سیرتان حجره‌نشین و حضور در جلسات بی‌بدیل درس اخلاق اساتیدی همچون استاد آیت‌الله مظاهری، او را شیفته مرام و مسلک ایشان نمود و با کوله‌باری از عشق و صفا، پای در وادی سراسر نور حوزه نهاد. مدرسه امیرالمؤمنین تهران، تقدیر سبزِ زندگی طلبگی این نوجوان خوش مرامِ شمالی بود.

آرزوی شهید حسین تقی‌پور دیری نپایید و پس از آن که از سوی تیپ امام رضا(علیه‌السلام) راهی خاک خطرخیز جنوب گشته بود، در عملیات غرور آفرین «والفجر هشت» در اروندرود بر اثر اصابت ترکش در آسودنگاه فاو و ام‌الرصاص سر بر آغوش عروس زیبای شهادت نهاد.

پیکر پاک «شهید تقی‌پور» سال‌ها بعد، در سال ۱۳۷۵ بسیار سبک‌تر از آنچه که رفته بود به زادگاه بازگشت و چون فانوسی رهرو راه ما بازماندگان غفلت‌زده گردید.

خاطره از شهید به نقل از مادر شهيد : «توسل»

بعضي اوقات كه از باغ و مزرعه بر مي‌گشتيم، به ما مي‌گفت: « بنشينيد تا من براي شما روضه‌اي بخوانم » پس از تمام شدن روضه و در بين راه كه مي‌آمديم با حرفهاي شيرينش همه ما را به خنده وا مي‌داشت.

«افتخار خانه»

يك بار كه از منبر پايين آمد به من گفت: « شهيد اين خانه من هستم »

خاطره از شهید به نقل از خواهر شهيد : «شوق وصال»

يك بار كه از حوزه براي مرخصي آمده بود، با آنكه ريش كمي داشت، آن را شانه كرد به او گفتم : حسين‌جان چقدر چهرة شما زيبا و نوراني شده!

گفت: خواهر من آرزو داشتم كه طلبه شوم و خدا مرا ياري كرد و به اين آرزويم رسيدم و الآن دوست دارم همراه دوستانم به جبهه بروم و شهيد شوم.

گفتم: حسين‌جان همه كه نبايد شهيد بشوند شما بمانيد هدف شهدا را دنبال كنيد و به اين مملكت خدمت كنيد.

گفت: درست مي‌فرماييد؛ ولي من بايد شهيد بشوم و مي‌شوم.