حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. Sunday, 5 May , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1387 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 5 تعداد دیدگاهها : 81×

روحانی شهید یوسف دانشیان     

زندگینامه :

در تاریخ دوم شهریور ۴۷، در یک خانواده ی مذهبی و معتقد در شهرستان بناب متولد شدی ، پدرت حسن کشاورزی میکرد و مادرت آسیه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواندی و در مکتب خانواده، حسین (ع) الگوی چگونه زیستن و چگونه رفتنت شد، و در حوزه ی علمیه ی شهرستان بناب مشغول به تحصیل گشتی.

… شنیده ام سال های بسیاری میهمان روستاهایی بودی که جوانانشان تا همیشه خاطره ات را برای دلشان قاب خواهند گرفت، که برای صعود از دستان تو با پای برهنه مشتاق شنیدن کلامت بودند. در نگاه آشنایت آیه های روشن بود آنگاه که قامت به نماز جماعت می بستی در مسجد محله ای که از رنگ و بوی نماز جماعت بی نصیب بود!

مجالست گرم بود، لذا جوانان دوست داشتند حلقه زن دورت باشند و از خرمن صفا و تقوایت توشه ای برچیند. همه جا حرف از تو بود، از خوش بیانیت که همواره در مباحثه ها با توسل به حکایات و احادیث بر طرف مقابل غالب می شدی. می گویند از طول عمر گله مند بودی و هر کس برایت طلب طول عمر می کرد می خواستی که دعا کنند که شهید شوی.

… خواهرش می گوید: تنها که می شد یاد خدا مونس تنهایی اش بود. میدانستم همیشه رد پای خدا میان آن هاست. مقید به نماز شب بود و دائم – الوضو. شبی بی وضو سر بر بالین نمی گذاشت. یادم می آید، نیمه های شب بود. آواز دلنشینی خوابم را ربود. چشم باز کردم، صدا از راهروی کوچک خانه بود. به راهرو آمدم. یوسف طبق عادتی مألوف نماز شب می خواند. به حالش غبطه خوردم.

در میان هق هق گریه هایش از خدا طلب بخشش می کرد و من در حسرت و حیرت وامانده، که چه بنامم این همه سرسپردگی را؟! برگشتم بخوابم اما نشد. دلبسته ی لحظه لحظه ی دعاهایش شده بودم. دوباره برگشتم اما نبود. پی اش رفتم از راهرو تا ایوان. یوسف آنجا بود. دسته ایش را چون ساقه های التماس رو به آسمان بلند کرده و نجوا می کرد: «امام زمان (عج) چرا مرا قبول نمی کنی؟ می دانی که از دنیا سیرشده ام و عاشق دیدارت هستم. توجهی به من کن و دعایم را مستجاب گردان». باور کردم که دعایش کار خودش را خواهد کرد. باید صبور می بودم و بردبار و تسلیم تقدیر.

… حرف از عملیات مرصاد شده بود. حالا دیگر یوسف مال دنیا نبود. مادر اصرار به ماندن یوسف: «دو برادرت در جبهه اند. لااقل بگذار آنها بیایند بعد برو». اما مگر می شد یوسف بی اعتنا به آوازهای شرقی باران باشد!؟ که دیگر آغوش زمین را تنگ برای ماندن میدانست. می دانستم که رفتنش حق است. گاه دست به دامن تهدیدهای شرعی می شد: «مادر جان، در قیامت جلویت را می گیرم و می گویم شما بودید که نگذاشتید به جبهه بروم».

اما باید می رفت. از همه حلالیت طلبید. رو به مادر کرد و گفت: «خوب مرا ببین و حلالم کن».این بار گریه های مادر نیز کارساز نبود. سوار ماشین دوستش شد و تا سر کوچه رفت. اما ناگهان به عشق دلدادگی مادر و ترمیم زخم های جان گداز محبت وی از ماشین پیاده شد، برگشت و گفت: « مادر! صورتم را ببوس و خوب نگاهم کن که دیدار دوباره ی ما در قیامت خواهد بود.»خم شد و بر دست های مهربان مادر بوسه زد.

یوسفم! تو که رفتی نمی دانستم گریه های بی یوسفی ام را بر کدامین شانه ی محبت بیارم. هر روز از هم می گسستم و غمت تکه تکه ام می کرد و در نهایت در رضای خدا و عشق تو به هم می پیوستم و به آرامش می رسیدم. وای از دل مادر! این ناله ها برای تو نیست مادر، برای ماندن خودم است. اما تو بگو، آیا در مکتب تو توانسته ام زینبی بودن بیاموزم؟

همچون یک بسیجی شجاع نترس به جبهه رفتی و در ششم مرداد ۱۳۶۷ در اسلام آبادغرب منافقین کوردل بعداز اسارتت ناجوانردانه برق چشمان نورانیت را ، طلبگیت را که آرزویت بود، برنتابیدند و چشمان و سر و وجودت رابه رگبار گلوله ها بستند وتو شهید شدی … ! و حالا گلزار شهدای امام حسن (ع) و من و شانهای زخمی با کوله بار سیاهی بر دوش، از دیروزهایی که در عافیت و سلامتی بی تو بودن گذشت.[1]

وصیتنامه :

اينجانب يوسف دانشيان، فرزند حسن، تاريخ تولد 1347 شماره شناسنامه 19813 بعد از شهادت به وحدانيت خدا و به رسالت رسول حق محمد بن عبدالله (صلي الله عليه و آله) و اهل بيت او علي الاخص به آخرين آنها (روحي و ارواح العالمين له الفدا) به تمامي برادران و خواهراني كه حرف و نوشته بنده در طول تاريخ به دستش بيفتد وصيت مي كنم كه

خدا را در نظر داشته باشند و او را در كارهايشان حاضر و ناظر بدانند و بدانند كه عالم محضر خدا است

و بعد از آن دست از اهل بيت بر ندارند كه حبل‌الله المتين و عروة الوثقي و كهف الحصين آنها هستند و آنها را بين خود و خدا واسطه كنند كه جز اين راه، راهي ديگر كه ميانبر به سوي خدا باشد، نيست

و تاخون در بدن و جان و دل دارند، دست از «يا وجيها عندالله اشفع لنا عندالله» بر ندارند و بعد از آن دست از امام امت بر ندارند و قدر او را بدانند و بدانند

امام، علاوه بر رهبر بودن جامعه اسلامي، كسي است كه مقام ارجمندي در پيش خداوند متعال و حضرت بقيه الله دارد.

خداوندا! تو شاهد باش كه من آنچه را كه ملزم به رساندنش بودم، رساندم و فرداي قيامت، حجت بر ايشان تمام است.

خدايا! خودت شاهدي كه چقدر دوست داشتم عالم فاضل بشوم و به اين مردم خدمت كنم ولي چون دين تو را در خطر ديدم، خودم را ملزم به دفاع ازدين تو نمودم.

اكنون كه بر ميعادگاه عاشقانت مي‌خواهم پرواز كنم، اشك شوق جلوي چشمانم را گرفته و نمي توانم در يك جا بايستم. از خوشحالي در پوستم نمي گنجم. مي دانم كه اين آخرين بار جبهه رفتن من است؛ چون اين دفعه يا به لقاي يار مي‌رسم و يا قبر شش گوشه حسين (عليه السلام) را به آغوش مي‌كشم.

خداوندا! مرا از حسينت دور نكن.

مادرم! [2]اگر من در راهي كه پيش گرفته‌ام شهيد شدم، چه باك كه علي اكبر حسين (عليه السلام) در اين راه شهيد شده است. من نمي گويم براي من گريه نكن، چون استاد شهيد مطهري فرمود: «گريه كردن براي شهيد زنده نگه‌داشتن ياد و حماسه او است» بلكه وقتي مي‌خواهي برايم گريه كني، بر عزيز زهرا (سلام الله عليها)، حسين (عليه السلام) گريه كن.

مادر جان! اگر بعد از من به زيارت امام حسين (عليه السلام) نائل شدي، حال مرا پيش او باز گو كن و بگو كه نوكر تو، آخرين صدايي كه از زير لبهايش بلند شد، حسين بود.

خدايا! چقدر حسين (عليه السلام) را دوست داشتم و خودت شاهدي كه اسم حسين برايم عزيز بود؛ پس مرا از او جدا نكن.

مادرجان! دوست دارم هر شب پنجشنبه اگر وقت كردي به سر قبرم بيايي و مرا دعا كني. در آخر از تو التماس دارم كه شير پاكت را به من حلال كني و با اين كارت روح مرا شاد كني.

برادرجان! خودت مي داني كه چقدر از ته قلب تو را دوست داشتم. وقتي از همه جا نااميد مي شدم، پيش تو مي‌آمدم و از تو روحيه مي‌گرفتم و خدا مي داند كه من هر چه داشتم و دارم از تو است. از تو التماس دعا دارم و اميدوارم مرا حلال و در دعاهايت فراموشم نكني.

و اما برادران ديگرم! راستش من به داشتن برادراني چون شما افتخار مي كردم و مي كنم و شما هم اميدوارم مرا از دعاهاي خيرتان فراموش نكنيد.

ضمنا حتي الامكان قبرم هم سطح زمين و در كنار قبر برادرانم مجتبي‌پور، ]اصغر[ عبدالجباری و ايوب خطايي دفن كنيد و روي قبرم فقط طلبه نوشته شود كه من اين لفظ را خيلي دوست دارم.

و اما شما خواهرانم و زن داداشهايم! دوست ندارم در مرگ من، سينه‌اي چاك و صورتي خراشيده شود كه خداوند اين گونه اعمال را مكروه داشته. دوست دارم شماها بازيچه دست غربي‌ها نشويد و اين را بدانيد كه ما اصلا براي اين كه ضروريات دين- كه از آنها حفظ حجاب است- از بين نرود، خون مي‌دهيم.

دوست دارم مثل هميشه با عفت باشيد، به دخترهايتان درس حجاب را بياموزيد و به پسرانتان درس ايثار و شهادت را بياموزيد و هميشه دعاگوي امام باشيد.

در پايان از اساتيد محترم مخصوصا حجه الاسلام شيخ اسماعيل اعلايي و حضرت حجه الاسلام شيخ عبدالمجيد بنابي و حضرت حجه الاسلام سيد موسي آتش زر و حضرت حجه الاسلام شيخ مصطفي باقري بنابي امام جمعه محترم و مخصوصا از برادر بزرگوارم حضرت حجه الاسلام شيخ حسين دانشيان مي‌خواهم كه بي ادبي‌ها و اهانت‌هاي بنده را با بزرگواري خودشان ببخشند و مرا از دعاهاي خيرشان محروم نسازند.

ذكر اين نكته را در وصيت نامه‌ام لازم مي‌دانم كه بنده راضي نيستم بعد از مرگ من و يا مثلا از عنوان شهيد بودن من كسي استفاده كند و دسته يا گروهي را تقويت و يا گروهي را تضعيف كند.

خاطره از نحوه شهادت روحانی شهید «یوسف دانشیان» به نقل از حاج «احمد ناصح امیری» :

من به همراه بـرادر دانشـیان که نگران بـرادرش یوسـف بـود، با خـودرو تویوتا به کرمانشـاه رفتیم. نبرد بـا منافقین ادامه داشـت، برادر طلبه «یوسـف دانشـیان» در یکی از یگان‌های کرمانشـاه بود پس از جسـتجوی یگان‌ها خبر شـهادت وی را دریافـت کردیـم همرزمـش در کرنـد غرب بود. برای کسـب اخبار بـه منزل آنان رفتیـم وی گفت ما چنـد نفـر، بـا منافقـان درگیـر شـدیم.

چند نفر بـه عمق خـط دشـمن زده بودیـم منافقین مـا را به اسـارت گرفتند. وقتی طلبگی برادر یوسـف دانشـیان را از کارت شناسایی حوزه فهمیدند از عصبانیت دیوانـه شـده، تیرهـای خلاص بـه جسـم مجـروح آن طلبـه خالـی کردند و بـه نظـرم هـزار گلوله به پیکـرش تیرانـدازی کردند به طوری که جای سـالمی در بدن نداشـت و برای هر چشـم ده‌ها تیـر زده بودند.

خباثت و کینـه منافقین را با چشـم خود مشـاهده کـردم. دقایقی بعـد در درگیری از فرصت اسـتفاده کرده، بـه خـط خودمـان فرار کـردم ولی پیکر او در منطقه مانده و نتوانسـتیم عقب بیاوریـم. خیلی خواهش کردیـم تـا بـا مـا همـراه شـد. از فاصلـه دور، محل شـهادت یوسـف را نشـان مـا داد. تصمیـم گرفتم بـرادرش یونـس کـه همـراه من بـود را در جایی بگذارم و بـه بهانه ای از وی جدا و دنبال پیکر شـهید بـروم.

بـرای یافتـن پیکر یوسـف به جلـو رفتم. به لطـف خدا منطقه بدسـت رزمندگان اسلام افتاده بـود. از بیـن چند پیکر، شـهید یوسـف را پیدا کردم، چه پیکری، چه مسـافری، پیکـرش با گلوله‌های منافقیـن سـوراخ سـوراخ شـده بود. جای سـالمی در بدن نداشـت پیکـر را در آغـوش گرفته به عقب حمـل کـردم، پـس از درج هویـت بـه مسـئولین انتقـال شـهدا دادم تـا بـه بنـاب منتقل کننـد. نزد بـرادرش کـه منتظـرم بود رفته و خبر پیدا شـدن پیکر یوسـف را اطلاع دادم و او نیز خیلی خوشـحال شد.


[1] – منبع : سایت انعکاس بناب به نقل از کتاب یادگاران به نویسندگی: لیلا صلب صیادی

[2] – در سایت انعکاس بناب به نقل از کتاب یادگاران به نویسندگی: لیلا صلب صیادی  چنین آمده :

هیچ گاه در عمرم این همه خدا را دوست نداشته ام. چقدر شیرین، خوب و دوست داشتنی و لطیف است شهادت در راه او. اگر من در راهی که در پیش گرفته ام شهید شوم چه باک، که علی اکبر حسین(ع) نیز در این راه شهید شده است.