حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. Monday, 20 May , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1397 تعداد نوشته های امروز : 1 تعداد اعضا : 5 تعداد دیدگاهها : 81×

خاطرات حاج عیسی  جعفری  خدمتگزار 65 ساله بیت امام (س)

بسم الله الرحمن الرحیم

سال 60 من مشغول كاسبی  بودم كه حاج احمد آقا به خواهرم كه از زمان نجف و قبل از انقلاب خدمتكار امام بودند، می ‏گوید كه به یك نفر خدمتكار نیاز دارند كه شب و روز در خدمتشان باشند. خواهر مرا پیشنهاد می ‏كند، حاج احمد آقا از كار و شغل من می ‏پرسد كه خواهر می ‏گوید كاسب است. پس از پرسش پیرامون كسب و كار من در گذشته و حال، آنوقت زنگ زدند كه به من احتیاج دارند و گفتند بیایید جماران.

حاج احمد آقا جوری  با من رفتار می ‏كرد كه فراموش نشدنی  است. اگر یك ساعت نبودم، بلافاصله سراغم را می ‏گرفت كه حاج عیسی  كجاست و روزهایی  كه برف می ‏آمد، من سحر پا می ‏شدم، راه را باز می ‏كردم، برای  اینكه حضرت امام تشریف بیاورند داخل دفتر كارشان و تاصبح كه برادران می ‏آمدند من راه را باز كرده بودم. یك روز برف را روفته بودم، حاج احمد آقا آمد و عبایی  گران قیمت را روی  دوش من انداخت و گفت، مواظب خودت باش كه سرما نخوری ، این صحبتها كه مربوط به زمان حیات حضرت امام است و خاطرات زیادی  است كه فرصت نیست همه را تعریف كنم. اما بعد از رحلت‏حضرت امام، حاج احمد آقا به من تكلیف كردند كه حاجی ! اختیار دست‏خودت است، چنانچه دلت می ‏خواهد برو، و اگر مایلی  بمان و من عرض كردم،ای  آقا، كجا بروم. شما باید مرا بدست‏خود به خاك بسپارید. (گریه حاجی  عیسی ) از آن به بعد حاج احمد آقا سفارش كردند به تمام بچه‏ها كه هوای  حاج عیسی  را داشته باشید و نگذارید كار زیاد انجام دهد. ایشان مرا آزاد گذاردند، اما من نمی ‏توانستم قرار بگیرم. هر كاری  كه پیش می ‏آمد انجام می ‏دادم تا حدود بیست روز قبل در ماه مبارك رمضان سال 73ایشان به قم رفت.

سه چهار روز در قم ماندند، وقتی  كه برگشتند، به ایشان گفتم، آقا جان، چرا اینقدر در آنجا ماندی ، ما كه دلمان تنگ می ‏شود و او گفت كه دل ایشان هم تنگ می ‏شود و اضافه كرد كه در قم كار واجبی  داشته است. وقتی  رفتم جلو تا چایی  جلوی  ایشان بگذارم، به دست من چسبید (گریه حاج عیسی ) و من علت این كار را از ایشان پرسیدم، حاج احمد آقا گفت، می ‏خواهد دست مرا ببوسد. گفتم آقا جان! این چه كاری  است گفتم من سمت غلامی  شما را دارم، من نوكر شما هستم، من باید پاهای  شما را ببوسم (گریه حاج عیسی ) .

بارها می ‏شد كه خبر مرگ خودش را به من می ‏داد و می ‏گفت، “حاج عیسی  من می ‏میرم، مواظب خانواده ما باش (با گریه) ، گفتم آقا جان! خدا نكند، من شاهد فوت شما بشوم، دو سه روز دیگر گذشت و دوباره حاج احمد آقا به من گفت كه شوخی  نمی ‏كند و خبر از مرگ خود داد. باز چند روز گذشت فرمود: “حاج عیسی  من می ‏میرم مواظب علی  باش . . . (با گریه) .

اینجا دیگر، من خیلی  ناراحت‏شدم و گفتم آقا جان! همه ما می ‏میریم و آنكه نمیرد خداست، آنكه تغییر نپذیرد خداست. و به آرامی  از خدمتشان مرخص شدم.

این اواخر در را می ‏بست و كسی  را اجازه نمی ‏داد خدمتشان برسد ولی  من چون كلید داشتم در را باز می ‏كردم و مزاحمش می ‏شدم و او می ‏فرمود: ” ما حریف همه شدیم كه وارد اتاق نشوند ولی  حریف حاج عیسی  نشدیم”. تا روزی  كه این دنیا را وداع كردند، من روز قبل از آن ناهار برایشان بردم ولی  پس از آن دیگر ایشان را ندیدم، این همان شبی  بود كه رئیس جمهور فیلیپین آمده بود و من از آن شب به بعد دیگر ایشان را ندیدم تا صبح كه در حال بیماری  ایشان را دیدم كه به بیمارستان می ‏برند