حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. Sunday, 19 May , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1395 تعداد نوشته های امروز : 2 تعداد اعضا : 5 تعداد دیدگاهها : 81×

عطوفت و مهربانی

 كتاب: برداشتهایی  از سیره امام خمینی  (س)، ج 2، ص 183 نویسنده: غلامعلی  رجائی  

پیرمرد باغبان

یادم هست من كوچك بودم، روزی  پیرمردی  برای  باغچه منزل ما خاك آورد.ما سر سفره بودیم كه او آمد.امام گفتند كه این پیرمرد ناهار نخورده است.غذای  ما زیاد نبود.بعد بشقابی  از توی  سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: «بیایید هر كدام چند قاشقی  از غذای  خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه غذای  یك نفر بشود

ما كه آن روز غذای  اضافی  نداشتیم، به این ترتیب غذای  آن پیرمرد را آماده كردیم در عالم بچگی  آنقدر از این كار خوشم آمد كه نهایت نداشت. (1)

هر وقت امام از او یاد می ‏كند

مرحوم حاج آقا مصطفی  در رابطه با علاقه امام به فرزندانش می ‏گفت: «امام بچه‏ای  داشت كه فلج‏بود و چند سالی  زنده بود و بعد وفات كرد.با اینكه آن بچه فلج‏بود و زود هم از دنیا رفت معذلك هر وقت امام از او یاد می ‏كند خیلی  متاثر و ناراحت می ‏شود. (2)

بیست دقیقه اشك می ‏ریختند

پس از ماجرای  پانزده خرداد، خدمت امام مشرف شدم.حدود 35 دقیقه خدمت‏ایشان صحبت كردم.حادثه پانزده خرداد را برای  امام توضیح دادم.و امام حدود بیست دقیقه اشك می ‏ریختند. (3)

قدری  بیشتر پیش ما بمان

آشنایی  من با امام هنگامی  آغاز شد كه برای  ادامه تحصیل به اراك رفتم.ما با هم به درس مرحوم آیت الله حائری  می ‏رفتیم و فقه و اصول را با ایشان و آقای  فرید گلپایگانی  و آقا سید محمد داماد مباحثه می ‏كردیم.مرحوم آیت الله حائری ، جلسه‏ای  خصوصی  داشتند كه در آن جلسه هم، ما چهار نفر شركت می ‏كردیم.در درس معقول مرحوم شاه‏آبادی  هم شركت می ‏كردیم.بعد از انقلاب اسلامی  كه موفق شدم چند بار به خدمت ایشان برسم، خیلی  به من اظهار لطف كردند و به ماموران حفاظت‏بیت گفته‏بودند: آقای  نخعی  هر وقت آمد، هیچ گونه مزاحمتی  برایش به وجود نیاورید.در گذشته خیلی  با هم انس داشتیم.وقتی  كه می ‏رفتم خدمتشان، تا می ‏خواستم از جا برخیزم، می ‏فرمودند: قدری  دیگر پیش ما بمان(4)

امشب ختم امن یجیب بگیرید

حدود چند سال، معمولا بعد از درس، از مسجد سلماسی ، در خدمت امام تا در منزلشان می ‏رفتم و سؤالاتم را می ‏پرسیدم و ایشان جواب می ‏دادند.یك روز نشد كه برخوردشان گویای  این باشد كه الان حاضر به جواب دادن نیستند.این هم كار یك روز و دو روز نبود، تقریبا غالب روزها من به دنبال ایشان حركت می ‏كردم، چه آن روزهای  اولی  كه در درسشان شركت می ‏كردم و چه روزهای  آخر.برای  یك بار هم نشد كه ایشان قیافه‏شان را جوری  كنند كه گویای  این باشد كه خوششان نمی ‏آید من دنبال سرشان بروم و مطلب بپرسم.روزی  كه امام از زندان برگشته بودند در آن زمان امام شخصیت و مرجعیت ظاهری  زیادی  پیدا كرده بودند بعد از درس، به خاطر این كه جمعیت زیادی  برای  دست‏بوسی  ایشان می ‏آمدند و ایشان هم با تاكسی  می ‏آمدند مسجد اعظم و می ‏رفتند، رفتم منزلشان و مطلبم را مطرح كردم و امام فرمودند: «بنویس‏» .من سؤالم را نوشتم و دادم خدمت آقا.امام باز جواب ندادند.از باب پر توقعی  من و آن برخوردهای  چندین ساله امام، من وقتی  بیرون آمدم یك مقدار ناراحت‏بودم امام هم احساس كردند من ناراحتم.اخوی  رسیدند و گفتند: «چرا ناراحتی ؟» .گفتم: «رفتم مطلبی  را از آقا پرسیدم، ولی  به من جواب ندادند» .اخوی  خیلی  به من تند شد، گفت: «دخترشان مریض است، ایشان ناراحت هستند» و به من دستور فرموده‏اند امشب ختم «امن یجیب‏» بگیریم و آیت الله قاضی  را هم بگویم بیاید.تو توقع داری  در این شرایط، امام مثل همیشه به تو پاسخ بگوید؟

فردای  آن روز كه امام به درس تشریف آوردند.كل مطلب مرا در درس، كه حدود هزار نفر شركت می ‏كردند، مطرح فرمودند و بعد هم به آن جواب دادند.ضمنا، به ناراحتی  من و عدم پاسخگویی  خودشان در روز گذشته به طور ضمنی  اشاره فرمودند. (5)

بگذارید نهارش را بخورد

آقا خیلی  مهربان بودند.یك روز با علی  به باغی  رفتیم.یكی  از محافظان، دختربچه‏ای  داشت كه آنجا بود علی  به زور گفت: باید او را ببریم پهلوی  امام.هنگامی  او را پیش امام بردیم وقت ناهار بود.آقا به علی  گفت: دوستت را بنشان نهار بخوریم.

او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد.ما دو سه دفعه رفتیم كه بچه را بیاوریم كه مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذارید ناهارش را بخورد.

بعد كه آن بچه ناهارش را خورد رفتیم و او را آوردیم.امام پانصد تومان به بچه هدیه دادند این قدر با بچه‏ها الفت داشتند و مهربان بودند.آقا تنها با علی  این طور نبودند بلكه همه بچه‏ها را دوست داشتند. (6)

عطوفت‏ با كودكان

من در كربلا، مشرف شده بودم كه امام تشریف آوردند.كربلا هفت زیارت مخصوصه دارد.نجف سه زیارت مخصوصه دارد.علاوه بر شبهای  جمعه ایشان هفت زیارت را مقید بودند مشرف بشوند كربلا، ولی  شبهای  جمعه نمی ‏رسیدند تشریف بیاورند.

امام در حرم متعبد بودند، مثل سایر متعبدین دعا و نماز بخوانند.سایر آقایان علما این جور نبودند، حرمشان ده دقیقه و فوقش یك ربع ساعت طول می ‏كشید و دعاها را هم از حفظ می ‏خواندند و یكی  دو ركعت نماز می ‏خواندند و می ‏رفتند، اما امام مثل سایر مردم می ‏نشستند و مفاتیح می ‏خواندند.من دیدم كه در بالای  سر امام حسین (ع) نشستند و مشغول نماز شدند.رسم مردم بغداد این است كه می ‏آیند و شیرینی  یا شكلاتی  یا خرمایی ، از این چیزها، تقسیم می ‏كنند.

امام آنجا نشسته بودند.بنده در نزدیكی  ایشان نشسته بودم.بنده زاده هم با من بود كه خیلی  كوچك بود.آقایی  شیرینی  آورد و جلوی  من و امام و دیگران گذاشت.امام شیرینی  را برداشت و با كمال مهربانی  داد به بنده زاده، زیرا به او شیرینی  نداده بودند و ایشان در چنین جایی  به این مساله توجه فرمودند.در همین جا مطلب دیگری  نظرم را جلب كرد، یكی  از ایرانیانی  كه آمده بود برای  زیارت، مهری  را كه خریده و داخل جیبش بود، در آورد و به امام داد كه امام روی  آن نماز بخوانند، تا تبرك شود.امام هم باكمال خضوع پا شدند و دو ركعت نماز خواندند و مهر را به ایرانی  برگرداندند.من از این منظره بسیار لذت بردم.این منظره، هم عقیده مردم را به امام، به عنوان یك فردی  كه دارای  قداست است، می ‏رساند و هم اعتقاد ایشان را به این مسایل.چون تصور انسان این است كه امام چون مرد مبارزه هستند، باید اینجور چیزها را مثلا خرافات بدانند، ولی  معلوم شد كه خیر، به روایاتی  كه در این زمینه هست كاملا توجه دارند و عمل می ‏كنند. (7)

نگاهشان پر محبت ‏بود

وجود امام دنیایی  از عاطفه بود.نگاه ایشان آنقدر پر محبت‏بود و اینقدر تسلی  دهنده بود كه هر وقت ناراحتی  یا گرفتاری  پیدا می ‏كردیم بی ‏اختیار خدمت ایشان می ‏رفتیم.جواب سلام ما را كه می ‏دادند واقعا می ‏توانم بگویم همه ناراحتی ‏هایمان از یادمان می ‏رفت. (8)

امام شدیدا عاطفی  هستند

امام شدیدا عاطفی  هستند.مثلا وقتی  نجف بودند و گاهی  خواهرهایم می ‏آمدند آنجا، و بعد می ‏خواستند بروند طوری  بود كه من هیچ وقت موقع خداحافظی  قدرت ایستادن توی  حیاط و دیدن خداحافظی  آنها را با امام نداشتم، می ‏گذاشتم و می ‏رفتم.مرحوم برادرم هم همین را می ‏گفتند كه من آن لحظه خدا حافظی  را نمی ‏توانم ببینم.چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفی  برخورد می ‏كنند كه انسان تحمل دیدن آن را ندارد.اما یك ذره شما فكر كنید این مسایل روی  تصمیم گیریهایشان و یا در آن كارهایی  كه می ‏خواهند بكنند اثر دارد، ندارد (9)

اگر كسی  بیمار بشود

امام علاقه عجیبی  به همسر و فرزندان و نوه‏ها و حتی  وابستگان خود دارند.حتی ‏اگر یكی  از اعضای  دفتر ایشان بیمار شود، مرتب احوالپرسی  می ‏كنند.سفارش می ‏كنند به مداوا و پزشك، و مرتب از وضع او جستجو می ‏كنند، و امر به رفتن به بیمارستان.

یك روز حاج احمد آقا برای  خواندن پیام امام به جایی  رفته و امام صحبت ایشان را از رادیو می ‏شنیدند.ایشان قبل از پیام گفت كه امروز حالم مساعد نبود.آقا فورا سراغ گرفتند كه حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟ (10)

آقا خیلی  سراغت را می ‏گرفت

وقتی  كه آیت الله خاتمی  پدر همسرم فوت كردند من برای  شركت در مراسم سوگواری  ایشان به یزد رفتم، مادرم دایما می ‏گفتند كه امام خیلی  سراغت را می ‏گیرد ایشان از دوری  من ابراز ناراحتی  كرده بودند و دلشان می ‏خواست مرا ببینند و به من تسلیتی  بگویند تا روحم آرام شود.وقتی  به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند كه زهرا فورا بیاید می ‏خواهم ببینمش و این برای  من خیلی  جالب بود كه امام با وجود این همه مشكلات باز به فكر خانواده‏شان بودند و می ‏خواستند از نوه‏شان دلجویی  كنند. امام هیچگاه بی  تفاوت از كنار مساله‏ای  نمی ‏گذشتند. (11)

شما چگونه ‏اید؟

وقتی  امام روی  تخت‏بیمارستان بودند در آن حالت دردآور، بیماری ، هرگز به خاطر آن عظمت اخلاقی  كه داشتند حتی  آخ نمی ‏گفتند.در یك چنین شرایطی  وقتی  یاران امام به دیدارشان می ‏آمدند و از ایشان سؤال می ‏كردند: «آقا حالتان چگونه است؟» امام برای  تسلی  خاطر آنها می ‏فرمودند: «حال من خوب است اما حال شما چگونه است‏شما بیمار بوده‏اید، شما چگونه‏اید؟» (12)

مگر صندلی  نیست كه بنشینید؟

امام در روزهایی  كه حالشان هیچ خوب نبود و ما به زیارتشان در بیمارستان می ‏رفتیم همین كه ما را كنار تخت‏شان می ‏دیدند با محبت می ‏فرمودند مگر صندلی  نیست كه بنشینید، می ‏گفتیم آقا ما راحت هستیم می ‏فرمودند نه، خسته می ‏شوید. (13)

من بچه‏ ها را دوست دارم

اگر ما یك روز، دو روز به خانه آقا نمی ‏رفتیم، وقتی  می ‏آمدیم، می ‏گفتند: «كجاها بودید شما؟ اصلا مرا می ‏شناسید؟ یعنی  این طور مراقب اوضاع بودند.اینقدر متوجه بودند.

من بچه خودم را، فاطمه را، بعضی  اوقات می ‏بردم.یك روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم می ‏زنند.تا سلام كردم گفتند: «بچه‏ات كو؟» گفتم: «نیاورده‏ام، اذیت می ‏كند.» به حدی  ایشان ناراحت‏شدند كه گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می ‏خواهی  بیایی ، خودت هم نباید بیایی ‏» .اینقدر روحشان ظریف بود.می ‏گفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچه‏ها را دوست دارید؟ چون بچه‏های  ما هستند دوستشان دارید؟» می ‏گفتند: «نه، من به حسینیه كه می ‏روم، اگر بچه باشد حواسم می ‏رود دنبال بچه‏ها.اینقدر من دوست دارم بچه‏ها را.بعضی  وقتها كه صحبت می ‏كنم، می ‏بینم بچه‏ای  گریه می ‏كند یا بچه‏ای  دارد دست تكان می ‏دهد یا اشاره به من می ‏كند.حواسم می ‏رود تو بچه‏ها. (14)

به بچه كاری  نداشته باشید

روزی  با پسرم حامد كه چهار ساله بود نزد امام رفتیم.امام در اتاقی  نشسته بودند و یك گونی  بزرگ كه تا نصفه پر از كاغذ و نامه بود، در كنارشان قرار داشت.امام یكی  یكی  نامه را بیرون می ‏آوردند و می ‏خواندند.آنهایی  را كه لازم بود پاسخ بدهند زیر پتو می ‏گذاشتند تا بعدا به آن بپردازند و بقیه را كنار می ‏گذاشتند.

سلام كرده، نشستیم.امام با حامد شروع به صحبت كردند.مثلا پرسیدند اسم پدرت چیه؟ با اینكه اسم بنده را می ‏دانستند.پس از لحظاتی  حامد با امام شروع به بازی  كرد، برای  اینكه بچه مزاحم كار ایشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را هم ببرم.آقا گفتند: «به بچه كاری  نداشته باشید، شما اگر كاری  دارید بفرمایید.» كه بنده مرخص شدم.بعد از نیم ساعت فكر كردم شاید بچه امام را اذیت كند.برگشتم كه او را ببرم دیدم سرش را روی  زانوی  امام گذاشته و پایش را به دیوار تكیه داده و با امام صحبت می ‏كند و می ‏گوید این كاغذ را درست‏بگذار، درست‏بچین و از این حرفها.و امام هم می ‏خندیدند.گفتم حامد بیا برویم.قبول نكرد به آقا گفتم: «اجازه می ‏دهید ایشان را ببرم؟ مزاحم شماست.» امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نیست‏شما بروید!» (15)

دریافتند علی  مریض است

امام بغایت عاطفی  بودند.برای  مثال ایشان با علی  فرزند حاج احمد آقا بسیار انس داشتند و شاید ساعتها با او مشغول بازی  می ‏شدند.یادم هست‏به اتفاق برخی  ازدوستان برای  زیارت مرقد مطهر امام هشتم به مشهد مقدس رفته بودیم و علی  نیز با ما همراه بود.امام كه با كسی  تلفنی  صحبت نمی ‏كردند پس از تماسی  كه با تهران گرفته شده بود خواستند با علی  صحبت كنند وقتی  با ایشان صحبت كردند با استعداد خارق العاده‏ای  كه دارند فورا دریافتند كه ایشان مریض هستند و سفارش به حفاظت از وی  كردند. (16)

صدای  زنگ را شنیدی ؟

من مدتها، پیش آقا می ‏خوابیدم.مواقعی  كه مادرم سفر بود.ایشان می ‏گفتند كه تو نمی ‏خواهد پیش من بخوابی ، چون تو وابت‏خیلی  سبك است و این برای  من اشكال دارد.حتی  ساعتی  را كه برای  بیدار شدنشان بود دیدم لای  یك چیزی  پیچیدند بردند دو اتاق آن طرفتر كه وقتی  زنگ می ‏زند من بیدار نشوم.

نیمه شب من بیدار بودم اما به روی  خودم نیاوردم كه بیدار شده‏ام.چون ایشان می ‏خواستند نماز شب بخوانند.فردا صبح آقا برای  اینكه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صدای  زنگ را شنیدی ؟» من چون می ‏خواستم نه راست‏بگویم نه دروغ، گفتم: «مگر توی  اتاق شما ساعت‏بوده كه من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند كه‏من دارم زرنگی  می ‏كنم، گفتند: «جواب مرا بده از صدای  ساعت‏بیدار شدی ؟» ناچار بودم بگویم بله.گفتم: «من احتمالا بیدار بودم.» برای  اینكه واقعا صدای  ساعت‏خیلی  دور و خیلی  ضعیف بود.آنجا بود كه گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابی ، برای  اینكه من همه‏اش ناراحت این هستم كه تو بیدار می ‏شوی .» گفتم: من مخصوصا می ‏خواهم كسی  پیش شما بخوابد. (موقعی  بود كه ایشان ناراحتی  قلبی  داشتند و به تهران آمده بودند) مایلیم كسی  پیش شما بخوابد كه اگر ناراحتی  پیدا كردید بیدار شود.» گفتند: «نه.برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزی  كه گذشت گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد.چون پتو را از روی  خود می ‏اندازد و من ناچار می ‏شوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم!» (17)

شیخ مسیب خودمان؟

امام گاهی  نسبت‏به افرادی  كه به نظر دیگران نمی ‏آمدند، نظری  ویژه و محبت آمیز داشتند.از جمله مرحوم شیخ مسیب كه از علاقه‏مندان امام در نجف اشرف بود و مدت كمی  قبل از رحلت امام در اثر بیماری  سرطان فوت كرد.امام فوق آنچه در مورد مثل ایشان متصور و متوقع بود تا آخرین روزهای  حیات وی  نسبت‏به او اظهار علاقه می ‏فرمودند تا جایی  كه یك بار در محضرشان نامی  از ایشان مطرح شد امام در مقابل سؤال فرمودند: «شیخ مسیب خودمان؟» (18)

چقدر كم پیش ما می ‏آیی ؟

بعد از پیروزی  انقلاب اسلامی  چند روزی  شهید مطهری  موفق نشده بودند كه به دیدن امام در قم بروند.روز پنجشنبه‏ای  – كه سه‏شنبه هفته بعد آن، ایشان شهید شدند – به دیدن امام رفتند.امام به ایشان گفتند آقا چقدر كم پیش ما می ‏آیی ؟ در شهادت استاد، عباراتی  را به زبان آوردند كه كمتر به زبان می ‏آوردند. (19)

بهشتی  مظلوم زیست

حالت امام در موقع شنیدن خبر شهادت دوستانشان دیدنی  است، با اینكه چون كوه صبور هستند و صبر می ‏كنند، ولی  سراپا عاطفه‏اند.مثلا وقتی  مرحوم دكتر بهشتی  شهید شدند، ما جرات نمی ‏كردیم به ایشان بگوییم.یكی  از كارهای  من در طول این سه سال بعد از انقلاب رساندن خبر شهادت دوستانشان است كه باید به ایشان بدهم.امام از شهادت مرحوم رجائی  و بهشتی  شدیدا متاثر شدند، از صمیم قلب می ‏گفتند: «بهشتی  مظلوم زیست و مظلوم مرد» . (20)

اكثرا به بچه ‏ها نگاه می ‏كنم

امام خیلی  با عاطفه و مهربان بودند، خصوصا نسبت‏به بچه‏ها خیلی  علاقه‏مند بودند.با یك بچه كوچك مثل همان بچه رفتار می ‏كردند.حتی  می ‏گفتند: «من وقتی  در حسینیه می ‏روم اكثرا به بچه‏ها نگاه می ‏كنم.» گاهی  اوقات كه می ‏دیدند بچه‏ها در اثر فشار جمعیت و گرما ناراحت می ‏شوند، می ‏گفتند: «من خیلی  ناراحت می ‏شوم كه اینها را در این شرایط به حسینیه می ‏آورند.اینها صدمه می ‏خورند و اذیت می ‏شوند.» امام، بچه‏های  شهدا را اگر نگویم از بچه‏های  خودشان بیشتر می ‏خواستند ولی  در حد آنها دوست داشتند. (21)

ملاطفت امام با فرزند شهید

یك روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشریف آورده بودند.اوایل جنگ بود و بین كسانی  كه می ‏آمدند برای  دیدار امام، زن جوانی  بود كه تازه شوهرش را از دست داده و یك دختر چند ساله هم همراهش بود.دختر خیلی  بی ‏تاب بود و گریه می ‏كرد، از صبح فریاد زده بود، تمام سر و صورتش خاكی  بود و اشك در گونه‏هایش موج می ‏زد.مادرش ناراحت‏بود و دلش می ‏خواست كه به یك نحوی  این كودك را خدمت امام برساند و این كودك پدر از دست داده را آرامش ببخشد.می ‏گفت كه من هیچ ناراحت نیستم كه شوهرم شهید شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم كردم اما چه كنم كه این بچه آزارم می ‏دهد و فكر می ‏كنم كه تنها راه این باشد كه امام عنایتی  بفرمایند.آن وقت‏برادر من دست‏بچه را گرفت رفتیم خدمت امام.آقا در حیاط قدم می ‏زدند وقتی  كه بچه را دیدند انتظارمان این بود كه امام دستی  به سرش بكشند و ما او را پیش مادرش برگردانیم.اما وقتی  كه امام، این دختر نالان و گریان را دیدند روی  سنگهای  كنار حوض نشستند و این كودك را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به سر و صورتش كشیدند و اشكهایش را پاك كردند.و مدتی  با این بچه مشغول بودند و بعد وقتی  كه خوب آرامش در بچه حاكم شد، او را رها كردند و ما به مادرش رساندیم. (22)

می ‏خواهم پیشانیتان را ببوسم

روزهایی  كه امام در مدرسه علوی  تشریف داشتند و مردم دسته دسته به ملاقات ایشان می ‏آمدند (مردها صبح و زنها بعد از ظهر می ‏آمدند) ازدحام عجیبی  می ‏شد و معمولا یك عده حالشان بهم می ‏خورد كه با آمبولانس به بیمارستان برده می ‏شدند.یك بار كه در محضر امام بودم ایشان در میان آن ازدحام و شلوغی  عجیب چشمشان به یك پسر بچه ده ساله افتاد كه وضع جسمی ‏اش در خطر بود.او هم گریه می ‏كرد و هم فشار می ‏آورد كه خود را به جلو برساند.در همین گیر و دار امام اشاره كردند كه این بچه را بیاورند بالا.بچه را خدمت امام آوردند خیس عرق بود و از شوق گریه می ‏كرد وقتی  امام نسبت‏به او اظهار محبت كردند به امام عرض كرد می ‏خواهم صورتتان را ببوسم امام صورتشان را پایین آوردند و او گونه امام را بوسید بعد عرض كرد آنطرفتان را هم می ‏خواهم ببوسم، امام اجازه دادند.آخر الامر گفت پیشانیتان را هم می ‏خواهم ببوسم.امام باز متواضعانه خم شدند و او پیشانی  مبارك امام را هم بوسید. (23)

هر موقعی  دلت می ‏خواهد بیا

دختر بچه شش ساله‏ای  برای  امام نوشته بود كه امام خیلی  دوست دارم بیایم و شما را ببینم ولی  اعضای  دفتر نمی ‏گذارند.آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالی  دخترم نامه‏ات را خواندم، مطالعه كردم، تو هر موقعی  كه دلت می ‏خواهد می ‏توانی  بیایی  اینجا.» ایشان ما را موظف كردند كه باید این نامه را به در خانه این شخص برسانید تا هر موقعی  كه این بچه دلش خواست‏بیاید اینجا. (24)

دختر خیلی  خوب است

وقتی  در زمستان 63 خداوند فرزند دختری  به من عطا فرمود، نوزاد را كه برای  تشرف به خدمت امام بردم با تبسم و نشاط كم سابقه‏ای  اذن دخول دادند و فرمودند: «بچه خودتان است؟» عرض كردم: «بله‏» و بلافاصله دستشان را به علامت تحویل كودك جلو آورده همزمان پرسیدند: «دختر است ‏یا پسر؟» عرض كردم: «دختر است.» او را در آغوش گرفته و صورت به صورت او گذاشته و پیشانی  او را بوسیدند و در این حال فرمودند: «دختر خیلی  خوب است.دختر خیلی  خوب است.» و در گوش او دعا خواندند.بعد از اسم او سؤال كردند.عرض كردم: «گذاشته‏ایم حضرتعالی  انتخاب بفرمایید.» امام بدون تامل سه بار فرمودند: «فاطمه خیلی  خوب است‏» . (25)

وقتی  تصویر مجروحین را می ‏دیدند

واقعا امام وقتی  كه مجروحین را در تلویزیون می ‏بینند خیلی  ناراحت می ‏شوند.از حالات خاصشان این است كه وقتی  ناراحت می ‏شوند دو دستشان را جلوی  صورتشان می ‏گیرند.و من خیلی  وقتها می ‏دیدم این حالت از نگاه كردن به صحنه تلویزیون برایشان پیش آمده است تا جایی  كه به ذهنم می ‏رسید كه به مسؤولین صدا و سیما بگویم این صحنه‏ها را پخش نكنید چون كم كم در قلب ایشان اثر می ‏گذارد. (26)

غذای  خودتان كدام است؟

در پاریس روزی  كه خانواده امام منزل یكی  از دوستان مهمان بودند، امام فرمودند شهید آیت الله مطهری  و آیت الله صدوقی  ناهار را خدمت ایشان باشند.من همان غذای  معمولی  را كه آبگوشت‏بود در سه ظرف كشیده خدمتشان بردم و فكر كردم خودم می ‏روم ساختمان دیگر و طبق معمول نان و پنیر و گوجه فرنگی  كه غذای  مرسوم آنجا بود، می ‏خورم.وقتی  غذا را بردم، سؤال كردند: «غذای  خودتان كدام است؟» و من كه دروغ نمی ‏توانستم بگویم گفتم: «شما میل بفرمایید بعدا من می ‏روم در آن ساختمان چیزی  می ‏خورم.» فرمودند: «بروید و ظرفی  بیاورید.» كاسه دیگری  بردم و ایشان آن غذای  سه قسمت‏شده را چهار قسمت كردند. (27)

آمدم كمكتان كنم

روزی  بر حسب اتفاق كه تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع كردن ظروف دیدم آقا به آشپزخانه آمدند.چون وقت وضو گرفتنشان نبود پرسیدم: «چرا امام به آشپزخانه آمده‏اند؟» آقا فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است آمده‏ام كمكتان كنم.» ایشان این قدر رعایت‏حال و حقوق دیگران را می ‏كردند. (28)

شب تولد حضرت مسیح در پاریس

شب تولد حضرت عیسی  (ع) امام پیامی  برای  تمام مسیحیان جهان دادند كه خبرگزاریها پخش كردند در كنار این پیام به ما دستور دادند این هدایایی  را كه برادران از ایران آورده‏اند كه معمولا گز، آجیل و شیرینی  بود، بین اهالی  نوفل لوشاتو تقسیم كنیم. ما این كار را انجام دادیم و در كنار هر بسته یك شاخه گل قرار دادیم.چند جا كه رفتیم احساس كردیم برای  كسانی  كه در غرب اثری  از این عاطفه‏ها و محبتها حتی  در بین فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسیار عجیب است كه شب میلاد حضرت مسیح (ع) یك رهبر ایرانی  كه غیر مسیحی  است، اینقدر به آنها نزدیك است و احساس محبت می ‏كند.از جمله خانمی  بود كه وقتی  هدیه امام را گرفت چنان هیجان زده شد كه قطرات اشك از چهره‏اش فرو ریخت.این طرز رفتار امام آن چنان در آنها اثر گذاشت كه از ایشان وقت ملاقات خواستند.امام بی  درنگ وقت دادند.آنها ده پانزده نفر از اهالی  محل بودند كه با شاخه‏های  گل آمدند.امام به مترجم فرمودند كه احوال آنها را بپرسید و ببینید كه آیا كار و نیاز خاصی  دارند؟ گفتند نه هیچ كاری  نداریم فقط آمده‏ایم امام را از نزدیك ببینیم و این شاخه‏های  گل را به عنوان هدیه آورده‏ایم.امام با تبسم شاخه‏های  گل را یكی  یكی  از دست آنها می ‏گرفتند و در میان ظرفی  كه دركنارشان بود قرار می ‏دادند و آنها هم خیلی  خوشحال از حضور امام رفتند. (29)

از همسایگان عذر بخواهید

پس از آنكه هجرت از پاریس و سفر امام به ایران قطعی  شد.امام به من دستور دادند كه در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از اینكه در مدت اقامتشان از سكوت حاكم بر دهكده محروم شده‏اند، از طرف ایشان از آنها عذر بخواهم.من به اتفاق آقای  اشراقی  و یكی  دو نفر دیگر به دیدار همه همسایه‏های  آن دهكده رفتیم، و پیغام امام را رساندیم و از آنان معذرت خواهی  كردیم. (30)

هدیه امام به دو خانم مسیحی

وقتی  امام در آستانه بازگشت‏به ایران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم فرانسوی  به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضای  ملاقات كردند.چون امكان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهی  كردم.شیشه كوچكی  كه در آن مقداری  خاك بود و در آن مهر و موم بود در دستشان دیده می ‏شد.گفتند اگر ملاقات ممكن نیست رسم ما این است وقتی  به كسی  علاقمند شدیم هنگام خداحافظی  و جدایی  بهترین هدیه را به او تقدیم می ‏كنیم و این خاك وطن ماست كه پیش ما عزیزترین هدیه است، به امام تقدیم كنید و برای  هر یك از ما یك قطعه عكس با امضای  ایشان بیاورید.وقتی  جریان به محضر امام عرض شد با تبسمی  شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عكس را امضاء فرمودند، عكسها را كه به آنها دادم بوسیدند و با تشكر رفتند. (31)

دلم برای  چمران تنگ شده است

یك روز حاج احمد آقا از دفتر امام به ستاد جنگهای  نامنظم در اهواز تلفن كردند و گفتند كه امام می ‏فرمایند: «دلم برای  دكتر چمران تنگ شده است ‏بگویید به تهران بیاید

دكتر كه در آن روزها در منطقه سوسنگرد از ناحیه پا مجروح شده بود، پس از شنیدن این پیام راهی  تهران شد و به محضر امام شرفیاب گردید.در معیت ایشان نقشه ‏ها و كالكهای  منطقه عملیاتی  را به خدمت امام بردیم.دكتر از ناحیه پا ناراحتی ‏داشت و نمی ‏توانست پایش را جمع كند و دو زانو بنشیند اما به احترام امام كه به او عشق می ‏ورزید در مقابل ایشان دو زانو نشست و در حالی  كه فشار زیادی  را متحمل می ‏شد شروع به توضیح و توجیه نقشه ‏ها كرد.امام با فراست ‏خاصی  كه داشتند متوجه ناراحتی  دكتر شده و فرمودند: «آقای  دكتر پایتان را دراز كنید و راحت‏ باشید.» دكتر عرض كرد راحت هستم.امام فرمودند: «می ‏گویم پایتان را دراز كنید.» دكتر به احترام امام نپذیرفتند و عرض كردند دردی  احساس نمی ‏كنند.دو مرتبه امام با لحن خاصی  فرمودند: «می ‏گویم پایتان را دراز كنید و راحت‏ بنشینید» كه لاجرم او هم پذیرفت.پس از اینكه دیدار به اتمام رسید، امام كه آماده رفتن به حسینیه جماران برای  دیدار با مردم بودند فرزند خود حاج احمد آقا را كه وسط حیاط منزل ایستاده بود صدا كردند و به او فرمودند: «احمد، احمد!» ولی  حاج احمد آقا در داخل حیاط بود و صدای  امام را نمی ‏شنید بنده او را از داخل ایوان صدا كردم و گفتم كه امام شما را صدا می ‏زنند حاج احمد آقا خدمت امام كه رسیدند.آقا به او فرمودند: «این میزها را كه گذاشته‏اید، آقای  چمران با پای  زخمی  كه نمی ‏تواند از روی  آنها رد شود.اینها را بردارید و راه را باز كنید» . (32)

امام هرگز به ما اعتراضی  نكردند

امام واقعا خلق و خوی  محمدی  داشتند.در تمام این مدتی  كه ما در خدمتشان‏بودیم و اغلب كارهایی  را كه برای  ایشان می ‏كردیم و با آن عمل جراحی  مشكلی  كه داشتند هرگز نشد كه خم به ابرو بیاورند.ما به خاطر احترام خاصی  كه برای  ایشان قایل بودیم قبلا به ایشان می ‏گفتیم كه بنشینید و یا می ‏توانید راه بروید و…هرگز نشد كه ایشان اعتراضی  بكنند.همیشه در كمال احترام با ما برخورد می ‏كردند و واقعا می ‏توانم بگویم كه از نظر من بیماری  نمونه بودند.و من تصور نمی ‏كنم كه كسی  بتواند تا این حد در مقام رضای  الهی  باشد و تحمل درد داشته و چنین خلق و خویی  را دارا باشد و كاری  نكند كه ما از او دل چركین بشویم. (33)

بدون آنكه بكشی ، بیرونش كن

یك روز بیرون اتاق امام ایستاده بودم كه دیدم آقا از پشت پنجره با دستشان به من‏اشاره می ‏كنند.فورا به محضرشان رسیدم.دیدم به دستشان دستمال كاغذی  گرفته‏اند.تا مرا دیدند فرمودند: «حاجی  عیسی ، پشت این شیشه پنجره مگس بزرگی  است كه از اتاق بیرون نمی ‏رود.» بعد فرمودند: «بدون این كه آن را بكشی  از اتاق بیرونش كن.» و دوباره با تاكید فرمودند: «مبادا آن را بكشی ‏» و از اتاق خارج شدند.ایشان تا این حد عاطفه حتی  نسبت‏به حشرات داشتند آقا خودشان سعی  كرده بودند با دستمال كاغذی  مگس را بیرون كنند اما نتوانسته بودند.امام هیچوقت از پیف پاف برای  طرد حشرات استفاده نمی ‏كردند. (34)

قلبی  به بیكرانگی  عالم هستی

یك روز در معیت‏شهید حجت الاسلام و المسلمین سلیمی  كه از بیت امام برای  تقویت روحیه و دیدار از رزمندگان اسلام به جبهه جنوب آمده بودند، صحبت از خصوصیات امام به میان آمد.ایشان گفت چند روز پیش در محضر امام از جسارتها و اهانتهای  شیخ علی  تهرانی  در رادیو بغداد مطالبی  به عرض امام رسید كه این خبیث‏خیلی  به شما جسارت می ‏كند، صحبت ما كه تمام شد، آقا فرمودند: «اتفاقا چند روز قبل من به یاد ایشان بودم و برای  او دعا می ‏كردم.» امام حتی  نسبت‏به هدایت مخالفان و دشمنانشان تا اینقدر احساس دلسوزی  می ‏كردند. (35)

امام نسبت ‏به آنها التماس می ‏كردند

بنده خودم شاهد اشكها و گریه‏های  امام برای  جدا شدن افراد از جریان انقلاب بودم و می ‏دیدم وقتی  كه روحانیون، سیاستمداران، جوانان چپ زده و التقاطی ، راه خودشان را از فرهنگ انقلاب جدا می ‏كردند، امام چگونه گریه می ‏كردند و چگونه تلاش می ‏كردند كه آنها را به مسیر تقوا و فضیلت دعوت كنند.در بعضی  از موارد من از واسطه‏های  مكرری  بودم كه از طرف ایشان پیغام می ‏فرستادم.امام به آنها التماس می ‏كردند كه شما راه خودتان را از مردم و توده‏های  میلیونی  جدا نكنید. (36)

در گوش ما دعا می ‏خوانند

ایشان خیلی  صمیمی ، خودمانی  و مهربان هستند، مخصوصا با مادرمان كه از همه جهت احترام ایشان را دارند.رفتار ایشان از زمان طلبگی  تاكنون هیچ فرقی  نكرده است.از موقعی  كه به خاطر دارم همین برخوردها را با ما داشته‏اند.ما از اول نسبت‏به آقا احترام خاصی  قایل بودیم و مقید بودیم كه كاری  خلاف میل ایشان انجام ندهیم.هم اكنون نیز امام با ما چنین رفتاری  دارند و با این همه گرفتاریهای  سیاسی  و اجتماعی ، ایشان هیچ فاصله‏ای  با خانواده نگرفته‏اند.الان مثل گذشته به خدمتشان می ‏رویم و در موقع خداحافظی ، مثل اكثر پدرهای  مقید، دعا به گوشمان می ‏خوانند. (37)

اگر بگویی  فقیری  آمده است

امام واقعا چهره خیلی  ملایم و پر ملاطفتی  دارند و ایشان مخصوصا به طبقه ضعیف عشق و علاقه عجیبی  دارند و با یك حایت ‏خاصی  به آنان می ‏نگرند، مثلا اگر به امام بگویید یك آدم پیر یا فقیری  آمده است ایشان حتما خودشان می ‏روند و پرده جلوی  در را كنار می ‏زنند و با او ملاقات می ‏كنند.در حالی  كه این روحیه را برای  ملاقات با رییس فلان اداره…نشان نمی ‏دهند. (38)

علی  را بیاور ببوسم

صبح شنبه (آخرین روز) حال امام نسبتا خوب بود، كنار تخت رفتم، با سختی  گوشه چشمشان را باز كردند و با اشاره به من فرمودند: «علی  (نوه كوچك امام) را بیاور كه ببوسمش.» و این آخرین بار بود كه امام با نوه عزیزشان وداع می ‏كردند. (39)

آخرین ملاقات با شهید اشرفی  اصفهانی

امام نسبت‏به شهید اشرفی  اصفهانی  علاقه خاصی  داشتند.در آخرین ملاقاتی  كه آن شهید بزرگوار با امام داشتند، امام با ایشان معانقه گرمی  كردند به طوری  كه برای  ایشان سابقه نداشت و پس از پایان ملاقات به بنده فرمودند: «من از برخورد امام چنین دریافتم كه این آخرین ملاقات من خواهد بود.» ایشان دقیقا درست‏یك روز بعد از دیدار با امام به شهادت رسیدند. (40)

عكس یادگاری  بگیریم

شهید آیت الله اشرفی  اصفهانی  قبل از شهادت می ‏گفتند این بار كه به محضر امام رفتم ایشان طور دیگری  به من نگاه كردند و به من گفتند با هم عكس یادگاری  بگیریم. (41)

الآن بیاوریدش داخل

روزی  یك خانم ایتالیایی  كه شغل او معلمی  و دینش مسیحیت‏بود، نامه‏ای  آكنده از ابراز محبت و علاقه نسبت‏به امام و راه او همراه با یك گردنبند طلا برای  ایشان فرستاده بود.وی  متذكر شده بود كه این گردنبند را كه یادگار آغاز ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشانه علاقه و اشتیاقم نسبت‏به شما و راهتان تقدیم می ‏كنم.مدتی  آن را نگهداشتیم و بالاخره با تردید از اینكه امام آن را می ‏پذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه خدمت ایشان بردیم.نامه به عرضشان كه رسید، گردنبند را نیز گرفتند و روی  میزی  كه در كنارشان قرار داشت، گذاشتند.

دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو یا سه ساله‏ای  را آوردند كه پدرش در جبهه مفقود الاثر شده بود.امام وقتی  متوجه شدند فرمودند: «الان بیاوریدش داخل

سپس او را روی  زانوی  خود نشاندند و صورت مباركشان را به صورت بچه چسبانیده و دست‏بر سر او گذاشتند.حالتی  كه نسبت‏به فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود.مدتی  به همین حالت آهسته با آن دختر بچه سخن گفتند با آن كه فاصله ما با ایشان كمتر از یك و نیم متر بود شنیدن حرفهای  ایشان برای  ما دشوار بود.بچه كه افسرده بود بالاخره در آغوش امام خندید.آنگاه امام همان گردنبندی  را كه زن ایتالیایی  فرستاده بود برداشتند و با دست مباركشان بر گردن دختر بچه انداختند.دختر بچه در حالی  كه از خوشحالی  در پوست‏خود نمی ‏گنجید از خدمت امام بیرون رفت. (42)

تصمیم گرفتیم شما را نصیحت كنیم

امام بعضی  از نامه‏های  بی ‏شماری  كه از عاشقان ایشان به دفتر واصل می ‏شد با عاطفه و ملاطفت‏خاصی  پاسخ می ‏دادند.در این میان بعضا نامه‏های  بچه‏ها دیده‏می ‏شد كه امام با خط خودشان به آنها ابراز علاقه می ‏كردند نمونه زیر یكی  از این موارد بی ‏شمار است:

بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر امام عزیز، ما بچه‏های  كلاس پنجم جهاد مدرسه فاطمیه هستیم.چون در كتاب دینی  ما نامه امام محمد تقی  ( علیه السلام) را به فرمانده سیستان و نصیحتهایی  را كه امام به ایشان كرده‏اند نوشته، ما هم تصمیم گرفتیم كه برای  شما نامه‏ای  نوشته و شما را نصیحت كنیم.ولی  اماما، ما شما را نمی ‏توانیم نصیحت كنیم.زیرا شما بزرگوارید و از همه گناهان بدورید.اماما، ما بچه‏های  كوچك از ته قلبمان، خواهشی  از شما داریم و امیدواریم لیاقت آنها را داشته باشیم.اول آنكه: ای  پدر بزرگوارمان، ای  پیر جماران، ای  روح خدا، با خط زیبای  خودتان برای  ما جواب بنویسید و آموزگارانمان را در آن نصیحت كنید…و السلام علیكم و رحمة الله و بركاته

دیگر نگو

پس از فاجعه خونین مكه خدمت امام مشرف شدم.سلام كردم.آقا فرمودند: «در جریان مكه بودی ؟» گفتم بله.فرمودند: «پس بنشین اینجا» .نشستم و شروع كردم به تعریف ماجرا تا رسیدم به این نكته كه یك عده پیرمرد و پیرزن داخل یك ماشین بلندگودار بودند و شعار می ‏دادند.پلیس سعودی  آمد و ماشین آنها را گرفت و یكی  یكی  اینها را از ماشین بیرون می ‏كشید و با چماق محكم به سر آنها می ‏زد و آنها هم در جا نقش زمین می ‏شدند و تعدادی  همانجا شهید شدند.تا این را گفتم آقا خیلی  ناراحت‏شدند و گفتند: «دیگه نگو» . (43)

عبای  تمیزی  كه بمن دادند

یك روز ننه حوا – خدمتكار منزل امام – نزدیكیهای  مغرب بود كه مرا صدا زد و گفت: «حاج عیسی ، خوشا به حالت، خبر خوشی  برایت دارم‏» گفتم: «چه خبری ؟» گفت: «امام یك كادو به من داده است كه به تو بدهم.» و آن كادو را كه با كاغذ بسته‏بندی  شده بود به من داد.من كه از اظهار لطف و مرحمت امام نسبت‏به خودم ذوق زده شده بودم آن را به خانه بردم و خواستم بدانم كه امام چه چیزی  به من مرحمت فرموده‏اند.وقتی  در جعبه كادو را باز كردم دیدم كه امام عبای  تمیزی  را به من هدیه فرموده‏اند. (44)

می ‏خواستم دستش را ببوسم

در یكی  از ملاقاتهای  خصوصی  امام پیرمردی  به امام عرض كرد من دو تا از فرزندانم شهید و مفقود الاثر شده‏اند اجازه بفرمایید خودم هم بروم به جبهه.امام به یك كسی  فرموده بودند كه صحبتهای  این پیرمرد به قدری  مرا تحت تاثیر قرار داده بود كه می ‏خواستم دستش را ببوسم. (45)

خیلی  هم دعایت كردم

امام به توت خیلی  علاقه داشتند.تا فصل توت می ‏شد ما از درختی  كه در حیاط بود جمع می ‏كردیم و خدمت ایشان می ‏بردیم.یك بار سكویی  گذاشته بودم كه توسط آن از درخت توتی  كه در حیاط امام بود بتوانم توت بیشتری  جمع كنم.سكویی  نسبتا بلند بود. بعد از مدتی  توت چیدن ناگهان احساس كردم سكو لنگر زد و از آن بالا با سر به زمین سقوط كردم و بیهوش شدم.كسی  كه پله را گرفته بود وقتی  مرا در حال بیهوشی  دیده بود بلافاصله به كمك چند نفر مرا به بیمارستان نزدیك حسینیه و بعد به بیمارستان بقیة الله بردند.و با بستن وزنه‏های  سنگین به گردنم در نهایت ناامیدی  به معالجه من پرداختند.چون احتمال زیاد می ‏دادند كه بر اثر اصابت‏سرم از آن ارتفاع به موزاییكهای  كف حیاط نخاعم قطع شده باشد.

اعضای  بیت روز اول سعی  كرده بودند كه امام از قضیه مطلع نشوند مبادا این ناراحتی  بر قلب مبارك ایشان اثر بگذارد.روز دوم كه امام سراغ مرا گرفته بودند ایشان را از كم و كیف قضیه مطلع می ‏كنند و آقا فرموده بودند كه از طرف من همین الان بروید به بیمارستان و از حاج عیسی  عیادت كنید و خبری  بیاورید با اینكه من در بخش «سی  سی  یو» بودم و ملاقاتی  هم نداشتم اما مسؤولین تا شنیدند كه آقای  بهاءالدینی  و یك نفر دیگر از طرف امام به عیادت من آمده‏اند لباس مخصوص به آنها پوشانیدند كه مرا عیادت كنند.پس از بهبودی  نسبی  خدمت ایشان رسیدم در حالی  كه جمعی  با امام‏ملاقات داشتند، تا آقا مرا از دور دیدند اشاره كردند برایم صندلی  بگذارند كه بنشینم.بعد كه خدمت ایشان رسیدم، فرمودند: «دعایت كردم خیلی  هم دعایت كردم‏» آن موقع بود كه فهمیدم علت اینكه همه مطمئن بودند كه بایست نخاعم قطع بشود و نشد به دلیل دعای  امام بود.بعد فرمودند: «حاج عیسی  دیگر بالای  درخت نرو» گفتم: «چشم‏» پس از اینكه از بیمارستان مرخص شدم و به بیت آمدم.یك روز دیدم توی  یك بشقاب چند دانه خرمالو برای  من از طرف امام آوردند و گفتند كه ایشان گفته: «بدهید به حاج عیسی ‏» من گفتم كه حكمتی  در آن هست.امام با این كارشان كه سراپا محبت و درس است می ‏خواستند به من بفهمانند كه متوجه شوم برای  چیدن چند دانه خرمالو چه به روز خودم آورده‏ام.وقتی  آنها از امام می ‏پرسند برای  چه این خرمالوها را برای  حاج عیسی  فرستاده‏اید؟ امام فرموده بودند این را دادم كه حاج عیسی  اینها را ببیند و ارزش آنها را ببیند و بداند كه رفته و خودش را به خاطر چند دانه خرمالو ناقص كرده است. (46)

تو می ‏خواهی  مرا حفظ كنی

یك وقتی  خانم و والده مرحوم حاج آقا مصطفی  كه به ایران رفته بودند، شبها پیش امام غیر از ایشان و خدمتكارها كس دیگری  نبود، لذا شب كه می ‏شد حاج آقا مصطفی  خدمت امام می ‏خوابیدند.بعد ایشان را رفقا با اصرار زیاد به كاظمین و سامرا بردند. ایشان هم به من گفت: «فلانی  امام را امشب تنها نگذار» گفتم: «چشم‏» شب كه با امام از حرم برگشتیم امام شام كه خوردند راهی  پشت‏بام شدند كه استراحت كنند.من هم رفتم و پتویی  انداختم پیش ایشان بخوابم.مرا كه دیدند گفتند: «اینجا چكار می ‏كنی ؟» گفتم: «هیچی  آقا می ‏خواهم اینجا بخوابم‏» گفتند: «تو می ‏خواهی  مرا حفظ كنی ؟» گفتم: «نه، آقا مصطفی  رفته كاظمین سفارش كرده كه خدمت‏شما باشم.» گفتند: «نخیر، پاشو برو، همان بیرونی  كه خدمتكارها هستند كافیه، پاشو برو» گفتم: «من نمی ‏روم‏» گفتند: «آقای  فرقانی  برو اصلا خانه‏ات بخواب.» گفتم: «نه آقا، من ماموریت دارم، اگر بروم فردا آقا مصطفی  ناراحت می ‏شود» دیگر هیچی  نگفتند و من شب را آنجا خوابیدم، در حالی  كه همه‏اش در این فكر بودم كه خدایا امشب پیش چه كسی  خوابیده‏ام.از طرفی  هم نگران بودم مبادا آسیبی  به امام برسد لذا همه‏اش در حالت‏خواب و بیداری  بودم، یك دفعه احساس كردم یك نسیمی  از كنارم رد شد از جایم تكان نخوردم ولی  چشمم را كه باز كردم دیدم آقاست كه آرام دمپاییهای  ابری ‏شان را كه خیلی  نرم و سبك و بی ‏صدا بودند عوض اینكه بپوشند برای  رعایت‏خاطر اینكه من خواب بودم و از خواب بلند نشوم به دستشان گرفته‏اند و با پای  برهنه خیلی  آرام از كنار من رد شدند و از پله‏ها پایین رفتند.من كه بیدار بودم از این رعایت امام نسبت‏به خودم گریه‏ام گرفت.آن شب خیلی  گریه كردم چون به خودم می ‏گفتم خدایا انگار امام فرد غریبه یا مهمانی  را به منزلش آورده است، نه كسی  را كه روز و شب با اوست.بعد نگاه كه كردم دیدم وقتی  امام به كف حیاط رسیدند، به خدا قسم شاهد بودم كه دمپاییها راآرام بر زمین گذاشتند و پایشان را آهسته داخل آنها كردند و رفتند كه وضو بگیرند و نماز شب بخوانند و این در حالی  بود كه ما شاهد بودیم بعضی  از مقدسین در حوزه‏های  نجف وقتی  ایام تابستان می ‏خواستند نماز شب بخوانند با آن صدای  نعلینهای  خاصشان حتی  همسایگان اطراف را بیدار می ‏كردند كه مثلا می ‏خواهند نماز شب بخوانند. (47)

ناگهان قیافه امام متغیر شد

یك خانمی  در تبریز به من گفت كه پسر من در دست عراقیها اسیر بوده و اخیرا شنیده‏ام كه پسر اسیرم را شهید كردند آمدم به شما بگویم به امام بگویید از بابت‏بچه‏های  ما ناراحت نباشد ما سلامتی  امام را می ‏خواهیم.من خدمت امام این را گفتم دیدم آن چنان قیافه امام متغیر شد و اشك به چشم امام آمد كه دیدن قیافه امام انسان را متاثر می ‏كرد. (48)

این را كه شنیدند خیلی  گریه كردند

اوایلی  كه امام به نجف وارد شدند یك روز مرد با تقوایی  خدمت ایشان رسید.فردای  آن روز كه من در اندرونی  كار داشتم دیدم خانم امام خیلی  ناراحت است.ایشان می ‏گفت آن مرد چیزی  برای  امام نقل كرده كه آقا از فرط ناراحتی  24 ساعت است غذا نخورده‏اند، حتی  چای  هم نخورده‏اند.بعد معلوم شد آن مرد از حوادث تظاهرات قم وكشتار مردم برای  امام تعریف كرده و از جمله گفته بود كه من در قم بودم و خودم دیدم كه زنی  بچه چند ماهه‏ای  را كه پیراهن سفید به تن او كرده بود در بغل داشت و شعار می ‏داد.یكی  از گاردیها با ضربه قنداق تفنگ محكم به شانه این خانم زد كه بچه از دست او افتاد و سر بچه به جدول كنار خیابان خورد.امام این را كه شنیدند خیلی  گریه كردند و اشك ریختند و 24 ساعت از فرط ناراحتی  غذا نخوردند. (49)

برای  دو شهید خیلی  گریه كردند

خانم امام كه تشریف آورده بودند منزل ما، گفتند كه من دیدم امام برای  دو شهید زیاد گریه كردند.یكی  شهید مطهری  بود كه امام خیلی  متاثر شدند.دومین شهید، شهید محلاتی  بود. (50)

قرآن را به خود او برگردانیدند

در دیدار اعضای  انجمن اسلامی  نیروی  هوایی ، عباس سلیمی  نفر اول مسابقات بین المللی  قرائت قرآن در مالزی  قرآنی  خطی  را كه پانصد سال قدمت داشت و به عنوان جایزه به او داده شده بود تقدیم امام كرد.امام پس از ایراد صحبت در مورد لزوم وحدت بین برادران ارتشی  قرآن هدیه شده را بوسیدند و آن را بعنوان هدیه به خود ایشان بازگردانیدند. (51)

پی ‏نوشت‏ها:

1.به نقل از یكی  از دختران امام – رشد دانش آموز – سال 3- ش 3.

2.آیت الله خاتم یزدی  – سرگذشتهای  ویژه از زندگی  امام خمینی  – ج 4.

3.حجة الاسلام و المسلمین واعظ طبسی  – پیام انقلاب – ش 82.

4.آیت الله ریحان الله نخعی  – پا به پای  آفتاب – جلد چهارم – ص 286.

5.آیت الله یوسف صانعی  – حوزه – ش 32.

6.عیسی  جعفری .

7.آیت الله محمد هادی  – معرفت – حوزه – ش 32.

8.فرشته اعرابی .

9.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی  – پیام انقلاب – ش 60.

10.حجة الاسلام و المسلمین انصاری  كرمانی  – پیام انقلاب – ش 50.

11.زهرا اشراقی .

12.حجة الاسلام و المسلمین انصاری  كرمانی  – یادواره اربعین ارتحال امام.

13.فرشته اعرابی .

14.زهرا اشراقی  – سروش – ش 476.

15.علی  ثقفی  (برادر همسر امام) .

16.حجة الاسلام و المسلمین آشتیانی  – مرزداران – ش 6.

17.زهرا مصطفوی .

18.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

19.آینده سازان – ش 20.

20.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی  – صالحین روستا – ش 3.

21.نعیمه اشراقی  (نوه امام) – روزنامه كیهان 12/4/68.

22.علی  ثقفی  – پیك ارشاد – تیر ماه 68.

23.حجة الاسلام و المسلمین مهدی  كروبی .

24.یكی  از اعضای  بیت امام – آینده سازان – ش 144.

25.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

26.زهرا مصطفوی .

27 و 28.مرضیه حدیده چی  – سرگذشتهای  ویژه از زندگی  امام خمینی  – ج 4.

29.حجة الاسلام و المسلمین علی  اكبر محتشمی  – سرگذشتهای  ویژه از زندگی  امام خمینی  – ج 1.

30.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی  – كوثر – ج 2.

31.حجة الاسلام و المسلمین فردوسی  پور – سرگذشتهای  ویژه از زندگی  امام خمینی  – ج 1.

32.مهدی  چمران.بین اتاق امام و دری  كه به درون حسینیه باز می ‏شد و از سطح زمین فاصله داشت میزهایی  چوبی  به هم چسبانیده بودند.این میزها تراس جلوی  اتاق امام را یك راست‏به حسینیه متصل می ‏كرد و حیاط كوچك منزل امام را نصف كرده عملا عبور از سمتی  به سمت دیگر را غیر ممكن می ‏نمود.

33.دكتر كلانتر معتمدی  – اطلاعات هفتگی  – ش 2442.

34.عیسی  جعفری .

35.غلامعلی  رجائی  – شریك صلوات.

36.حجة الاسلام و المسلمین انصاری  كرمانی  – یادواره اربعین ارتحال امام.

37.فریده مصطفوی  – زن روز – ش 1966.

38.زهرا مصطفوی .

39.عیسی  جعفری  – پاسدار اسلام – ش 91.

40.حجة الاسلام و المسلمین محمد اشرفی  اصفهانی  – روزنامه كیهان – 23/7/64.

41- حجة الاسلام و المسلمین ادیب – روزنامه كیهان – 22/7/68.

42.و 43.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

44.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

45.سید رحیم میریان.از اعضای  بیت امام.

46.عیسی  جعفری .

47.حجة الاسلام و المسلمین توسلی .

48.عیسی  جعفری  – احتمالا مورد اول خاطره هم خرمالو بوده است نه توت.

49.حجة الاسلام و المسلمین فرقانی .

50.حجة الاسلام و المسلمین فرقانی .

51.فرزند شهید محلاتی  – ماخذ پیشین.

52.روزنامه جمهوری  اسلامی  11/6/58 و صحیفه نور – ج 9- ص 9